نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب

80.

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ

زنده ام....

فقط خسته ام و 

احتمالا دچار یک نوع دِپسُردگی شدم. مُده آخه بدنه منم که مُدگرا :|

یکی از درونم انگار داره داد میزنه میگه خر خر خر خَــــررر

منم گاهی یه بار پوکرفیس وار خیره میشم به رو به رو و بهش میگم خودتی :| 


ما را ببخشایید...هر چند فکر کنم دیگه اینجا کاملا متروکه شده و بلاگر که هیچ ارواح هم پر نمیزنن اینجا :/

  • سوفی ...

79. چی بگم والا

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ

با درود فراوان :|

هرچند ماه یه بار اینجا ظهور میکنم شورشو درآوردم گندشم درآوردم گذاشتم کنار شورش :/

دچار کمبود وقت و حوصله و گشادیسم می باشم...

اینجاست که میگن: سه غم آمد به جانم هر سه یک بار/ بی وقتی و فقدان حوصله و گشادیسم و غم یار... حالا چهارتا شد این چهارمیشم باشه برا خوشگلی الان مُده

باشگاه جدید هم بسی کیف ناک شده ،هرچند روز اول خیعلی حالگیری بود الان ولی خوبه

قریب به نود درصد لاغریم فقط جهت ادای فریضه ی زِ سستی کژی زاید و کاستی حضور به هم می رسانیم فقط یه نفر مقداری اضافه وزن داره ...

جَوّ ما را بگرفت یه حرکت انتحاری زدیم رفتیم 29 دو تا شش ( مدرسان کثیف) ثبت نام کردیم بچسبیم به درس الان از حرص اون پولی که دادم برا ثبت نام نشستم سر درس و مخش :| یعنی انگیزه ای که زنده کردن اون پول بهم داده صدتا افق روشن پیشرفت علم و دانش نمی تونست بده... پول دوست هم کش شلواراتونه... وضع اقتصادی خرابه میفهمیننن ؟! علف خرس که نیس .. اصن بخاطر اون پول هم شده باس عرشد قبول شم 

خلاصه که پول چیز خوبیه باعث پیشرفت علم و دانش میشه حتی :|  و اینگونه بود که سوفی به راه راست کج گشته و قدم در وادی علم و دانش نهاد.

یه سلامی هم بکنم به شپش هایی که تو کیف پول و عابر بانکم دارن رقص باسن میرن. سلام گوگولیا ^-^

و من الله توفیق... 

  • سوفی ...

خدا به خیر بگذرونه

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ

شدیدا محتاج دعام :(

  • سوفی ...

77.ورزشکاران دلاوران...

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۴۴ ب.ظ

در روزگاران جدید( همین امروز) بشری تصمیم گرفت باشگاه رفتن را از سرگیرد.. خواهرک گودزیلا صفتش نیز وی را مشایعت نموده و با وی رخت ورزشی برتن نمود و راهی گشت هنوز راهی نگشته بود که مادر آن بشر نیز تصمیم به مشایعت نموده با ایشان به راه افتاد.... در راه به همراهی گودزیلا سرود ورزشکااااارااااان دلااااورااان را زمزمه نموده و بعد از مدتی معطلی بلاخره وارد باشگاه همی گشتند... آن بشر ابتدا کمی قیافه اش را کج و کوله نموده دلش هوای باشگاه قبلی اش را کرد... وی بر دهانه دلش مشتی محکم همی کوفت و عرضه داشت : چاره ای نی دیگه اون باشگاه راهش زیاده حالا برو دوتا حرکت بزن بلکم خوشت اومد... به سالن ورزش روانه گشته و همراه مربی شروع به لِنگ پراکنی و جفتک اندازی نمود.... بشره نام برده از حرکات کند و اتو کشیده ی افراد حاضر در باشگاه از جمله مربی به ستوه آمده و کرم همی ریخت و درست پشت سر مربی جای گرفته و از آینه به مربی چشم دوخته و ریتم را بر هم زده حرکات را تندتر زد تا شاید فرجی شده و به کمر مربی نیز قری عارض گشته بزند دنده دو ... مربیه مذکور ابتدا هول گشته قاطی نمود سپس لبخندی زده و آن بشر را پشمک حساب نموده به کار خویش ادامه همی داد... بشر هم لب و لونچه اش آویزان با ذوقی له شده و برجکی هزار تکه عنانه از کف داده را بر دست گرفت تا آخر ورزش دندان بر جگر مبارک نهاده و در آخر با دلی گرفته و ذوقی کور شده به سکونتگاه خویش بازگشت... البته قبلش که مربی به یک چیز نردبان مانندی آویزان شده همچون ... بگذریم حالا همچون هرچی بدنش را کش میداد بشره نام برده ته دلش گفت: آخ چه حالی میداد الان این چوب و تخته ها از جاش درمیومد این مربیه با صورت مقوا میشد کف سالن... ولی خب چنین نشد و مربی کاملا سالم و بی هیچ خط و خشی لباسش را عوض نموده به خانه شان بازگشت.... هعیییی.... در باشگاه قبلی چه روزگارانی داشتیم...  

  • سوفی ...

76.ریشه یابی

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ب.ظ

شایدم ریشه و منشأ دِپسُردگیم اون موقعی بود که قوطی شیرخشکمو خالی یافتم.... هعی لوله گاز.... قشنگ زدم تو فاز چرت و پرت ها.... 

  • سوفی ...

75. ادامه پنچری

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ

با سلام خدمت دو سه نفر مخاطب گرامی که هنو اینجا قدم رنجه می نمویند و بقیه ی ارواح گرامی که تردد می نمایند. عرضم به طولتون همچنان پنچرم. یه دکتر رفتیم یه مشت دارو داد کوفطیدیم سه روز خوب شدیم بعدش سه و نیم برابر بدتر شدیم یعنی حیف باکتری های مفید دستگاه گوارش و فلور میکروبی طبیعی بدنم که این آنتی بیوتیکا به فناشون داد وگرنه میکروب مضرها که همچنان مقاوم تر از قبل پا برجا دارن جهاد میکنن اصن یه وعضی الانم با دارو گیاهی و دوا درمون خونگی زنده م. 

مَخلص کلوم هنو زنده م. شماها هم زنده این؟(ارواح گرامی از زنده ها پرسیدم، شما زحمت جواب دادن نکشین همین که زحمت عبور از لا به لای تار عنکبوتای اینجا رو می کشین مخلصیم اصن )

  • سوفی ...

74. سوفی پنجر

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۵ ب.ظ

این روزا کلا حال روحی و جسمیم خوب نیس. البته روحیم بهتر شده اما جسم مبارک پنچره هنوز... حالا خودمم نمیدونم دقیقا چه مرگمه هااا فقط لهم نوشتنمم نمیاد کامنت گذاشتنمم نیز... فقط میخونم یواشکی :) البته این گشادیسمم جدای اون حال جسمیه :-)  

یکی از تلاش های به ندرت نتیجه بخشم این بوده که انقد رو مخ مامانم درمورد طب سنتی و مضرات نمک پیاده روی و جفتک پراکنی کردیم که بجای نمک میگه: سَم سفید.... مثلا: سوفی اون سم سفید پاش هم بیار بذار سر سفره :/

مگه تو همچین زمینه هایی پیشرفت حاصل کنم زمینه های دیگه که امیدی بهم نی :|


  • سوفی ...

73.خودم می دانم خوابم چپ است

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۸ ب.ظ

بی حال شدم و خوابم برد ...خواب دیدم یک آدم مُسن که روی سرش هم یک چیز پارچه ای شبیه دستار گذاشته بود و قیافه اش شبیه پیرمردی بود که مغازه اش کنار مدرسه ی خواهری ست و چون سید است صدایش میزنند سید یا آقا مرا بویید و گفت بوی بهشت می دهی بعد سرش را رو به آسمان بالا گرفت و به آسمان اشاره کرد و گفت بگو سلام..یک جوری گفت بگو سلام که توی خواب با خودم میگفتم انگار قرار است به زودی بمیرم.... بیدار که شدم با خودم گفتم: هع بوی بهشت!!! دلت خوش است سرتاپایم جهنم است. 

  • سوفی ...

72.

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ

دلم برای خودم تنگ شده است.... مفنامیک اسیدِ عزیزم اثر کرده است و در مرز خواب و بیداری به سر میبرم .... روی تخت دراز کشیده ام و دارم فکر میکنم این روزها روزهای آرامی ست ، روزهایم با درس خواندن میگذرند بدون هیچ رویداد یا هیجان دیگری ،این روزها آرامند البته گاهی آرامششان مرا میترساند ولی میخواهم خوش بین باشم،یادم می آید پارسال همین موقع آرزوی چنین روزهای بی اتفاقی را داشتم آنقدر که خسته و لِه و زجرکشیده بودم و اشک ریخته بودم،پارسال و سال قبلش این روزهای پاییزی ام درد داشتند... با خودم میگویم روزهای راکدِ ساکن شاید برای خیلی ها کسل کننده باشند اما برای من بعد از آن روزهای سیاه و خاکستریِ پُررنگ لازم و شیرینند... حالا اگر کمی هیجان مثبت هم قاطی شان شود که چه بهتر... خدایا شکرت 

... خوابم می آید.

+ جواب کامنتا رو بهدنا میدم :) اصنم فراخ نیسم تازشم

  • سوفی ...

71.کاملا دخترونه(رمز فقط به بانوان تعلق میگیرد)

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سوفی ...

70.

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ

یکی میگفت :زن ها همانقدر که خوبند خطرناک هم هستند. 

+ راست میگفت.

  • سوفی ...

69.

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ب.ظ

مقاومت بی فایده است دلم برایت تنگ شده است خدای جانم... همین که دیروز در عین بد بودن و گند بودنم دلم هی حس هوایت را در بطن قلبم خواست دیشب خودت دستم را گرفتی و صاف بردی ام سراغ یک فرشته ی زمینی که دلم را برایت پست کند... خداجان دوستت دارم با تمام گندهایی که زده ام و با وجود این که از تو بسیار دور افتاده ام و همه چیز را بینمان خراب کردم و دستم را به زور از میان دستتانت بیرون کشیدم و گم شدم اما دوستت دارم امشب باز دستم را گرفتی... شرمنده ام تمام بی وفایی هایم را شرمنده ام. آنقدر که حتی رویم نمی شود بیش ازین حرف بزنم. 

  • سوفی ...

68.

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ق.ظ

دخترخاله به تازگی نامزد کردیده است و طی آخرین دیدارمان شوعرش را نیز ملاقات فرمودیم شوعرش هم ما را که دید و اسممان را شنید رو کرد به دخترخاله مان و گفت: این همان دخترخاله ت هس که باهم در خونه های مردم زنگ میزدین در میرفتین؟؟؟ 

توی دلم گفتم: ای هم خاعک تو سرت دخترخاله ،میذاشتی طرف چندصباحی رفت و آمد کنه بعد مسائل استراتژیک و خصوصیمون رو می‌ریختی رو دایره.بی آبرو...، یعنی واقعا هیچ راه دیگه ای جهت معرفی شخص شخیص بنده به نامزدت به اون مغز چروکیده ت نرسید؟؟ :/

+ پیرو این رخداد کشف گردید اینجانب نه تنها در فامیل آبرو ندارم بلکه در بین تازه واردشدگان به فامیل و افرادِ فَرا فامیل هم ندارم :|

+فک و فامیله من دارم عاخه؟

  • سوفی ...

67.

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

حالا یه هفت ماه ما نبودیما شِنقَده بلاگ تغییر کرده ایشششش... اینجا هم خو انقد خلوت شده که صدا می پیچه ... اِکو داره ... یک ک ک ک ... دو و و و... سه ه ه ه... 

بازگشت فراخمندانه ی خودمو به اهالی محترم بلاگ تبریک و تهنیت عرض می نُمایم.

  • سوفی ...

66.هفت ماه بعد...

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۴ ب.ظ

نمی دونم چرا ولی دیگه دست و دلم به آپ کردن اینجا نمیره... هرچند دلم برای اینجا و آدماش تنگ شده... 

  • سوفی ...

65.

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۲۱ ب.ظ

سلام

از همه ی کسایی که تسلیت گفته بودن ممنونم

ببخشید که کامنتا رو بدون جواب تایید کردم


دلم برای اینجا تنگ شده....ممنون که بودین :)

فکر میکنم این روزا حالم خوبه...

بر میگردم ...

  • سوفی ...

سر قولش نموند...رفت

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ق.ظ

خاله کوچیکه رفت...

قول داده بود تا پیش از عید خوب شه برگرده پیشم....


دیگه لازم نیست برای سلامتیش دعا کنین...

برای شادی روحش دعا کنین لطفا....


+خدایا صبوری ام را دعا کن

هیچی

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

دلم میخواد بنویسم اما....نوشتنم نمیاد....

برای خاله کوچیکه و همچنین دوستم دعا کنین لطفا...ممنون

+جواب کامنتا رو بعد میدم...ببخشید

  • سوفی ...

ظهور ملکوتی سوفی

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

بعد از مدتها سلام

دلم تنگ شده برا اینجا...

انقد ننوشتم نمیدونم چی باید بنویسم اصن

یه مدت که حال و حوصله ی نت نداشتم یه مدته بعدشم نتم قطع بود

خاله کوچیکه چند روزه دوباره بستریه اولش حالش خیلی بد بود ولی الان خداروشکر بهتره

منیره هم رفت...یه مدت میگفتن خیلی افسرده و داغونه و هرچی روانپزشک بردنش فایده نداشت...کلی قرص اعصاب میخورد و میخوابید...هفته قبل ایست قلبی کرد و تمام....9تا از کتاباش دسته منه نگام به کتاباش میفته دلم آتیش میگیره...امروز صدای گریه ی مامانشو شنیدم بغضم گرفت حالم بد شد...خدا به مادرش صبر بده...طاقت شرکت کردن توی مراسمشو ندارم.....طاقت باز کردن کتاب و دیدن دستخطشم ندارم...

به شیر خشک خوری رو آوردم شیرخشک دوس دارم البته نه حل شده توی آب...شیرخشک رو به صورت پودر میخورم ...روی قوطی شیرخشکمم نوشته مخصوص کودکان یک تا سه سال حاوی ویتامین های لازم جهت رشد کودک خخخخخ...شیرخشکای دوران طفولیته خواهری رو هم همه رو من خوردم خواهری شیرخشک دوس نداشت و بهش سازگار نبود...همه ش ارث رسید به من حالا هم بعده چندسال دوباره شیرخشک خوار شدم خیلی خوشمزه ست دوس دارم  خخخخ الهی هرکی مسخره م کنه شب تو رختخوابش بارون بیاد...حالا خود دانید...


همین الان شوهره خاله وسطی زنگ زد و گفت اومدن اینجا و قراره بیان خونه ی ما...بغض دارم و حوصله ی مهمون داری ندارم اما خاله وسطی فرق میکنه شاید حضوره چندساعته ی خاله وسطی باعث شه صدای گریه مامانه منیره کمتر توی مغزم مرور بشه....خداکنه خاله وسطی حال و حوصله ش درست باشه و نخوره توی ذوقم.

 

+مهرسای عزیز معذرت میخوام که نگرانت کردم....به یادتم و این روزها مروره شعری که بهم هدیه دادی خیلی به دلم میشینه و دلمو قلقلک میده و حالمو خوب میکنه....دوستت دارم و ممنونم...و بازم معذرت میخوام

+سر فرصت کامنتا رو جواب میدم و بهتون سر میزنم...ببخشید


  • سوفی ...

61.قاطی پاتی با چاشنی سُس سالسا

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ق.ظ

پست قبل رو حذف کردم..ترجیح دادم جلوی چشمم نباشه و یادش نیفتم...یه چیزایی بهتره ثبت نشه و از ذهن پاک شه..پاکش کردم...

حالم بهتره...حال روحیم خوبه..یه هفته ای بود که یکم درد داشتم محل نمیذاشتم اما یهو شدید شد.. خوددرمانی نمودم الان دیگه حال جسمیمم از دیشب خوبه چهارشنبه قرار بود برم دکتر که قرص خوردم خوابیدم و نرفتم افتاد برای امروز ..امروزم حالم خوبه پس نمیرم..مامان زیادی نگرانه چیز مهمی نیست..اصلا چیزیم نیست ...مربی هم توی باشگاه فهمیده بود درد دارم یه حرکتایی یادم داد و باهام کار کرد که دردم کمتر بشه و موثر هم بود خداروشکر...دردم کمترشده ..بخاطر من امروز مربی حرکتای سنگینه پیلاتس و ایروبیک رو نزد...خیلی سبک کار کرد :)


+خیلی چیزا هست که دیگه برام مهم نیستن :) 


+تنهایی و سکوت و خلوتمو دوست دارم...


+فقط یه روانی مثل من میتونه بسته ی پفک رو باز کنه که هواش در بره بعد بذارتش زیر پاش و روش جفتک بندازه تا پفکاش له شن بعد با قاشق پفکه لهیده بخوره..مزه ش خوشمزه تره اینجوری...روانی هم نیستم اصن تازشم..


+دایی بزرگه زنگیده بود برای احوال پرسی .دختر دایی از پشت تلفن پیغام داد که بچه چرا خواستگاراتو رد میکنی؟؟(منظورش خواستگاره یکی مونده به آخری بود که یه جورایی با شوهره دختر دایی فامیله)گفتم مگه دیوونه ام الان ازدباج کنم؟؟؟دایی هم خندید گفت:خو ما یه بار دیوونه شدیم تو هم یه بار دیوونه شو خب...با خنده و شوخی بحثو عوض کردم اما گویا به دختر دایی برخورد خخخخ به نظر خودم که حرف بدی نزدم که ناراحت بشه ..."نا"شو برداره راحت شه خو...حرف بدی نزدن که..زدم عایا؟؟؟اولش عذاب وجدان داشتم اما بعدش که چندبار حرفایی که زدم دوره کردم و چیز بدی توش نیافتم...بُژدانم باز آروم شد و رفت خوابید..اصن بهش قرص خواب آور دادم دیگه بیدار نشه..


+یه عشقه جدید یافتم :)))) اسمش:سُس سالسا میباشد...قبلا تا این حد دوسش نداشتم اما الان خیعلی دوسش دارم کم مونده آبگوشتم با سس سالسا بخورم :| البته مامانم خودش یه پا مامور بهداشته حق نداریم زیاد سس بخوریم برا همین دیگه سالسا نخرید تا آدم شم :/


+از خودم راضی نیستم برنامه ریزیم لِنگ در هوا مونده


+دلم برای خدا تنگ شده...داشتم نامه هایی که برای خدا نوشتمو مرور میکردم آبان ماه امسال فقط یه نامه نوشتم :((( آبانه پارساله 3تا :( ...واقعا که..خاک اَندر مخم که انقدر با بنده هاش حرف میزنم ولی تعداد نامه هام به خدا قده انگشتای دستمم نیست :( بیشترین نامه ای که براش نوشتم اردیبهشت امساله و همچنین اسفنده پارسال 7تا نامه...دلم برات تنگ شده خدا...نماز صبحمم قضا شد ...روم نمیشه بگم ببخشید:(((((( احساس بیشعوری میکنم.

  • سوفی ...

60.دیالوگ

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ

سحر: سوفی تو نباید با من دوست باشی

من: چرا؟؟

سحر: چون من هنوز کلی آرزو دارم یه بچه کوچیک دارم هنوز جوونم

من: ها؟؟؟؟؟؟؟

سحر: یادت رفته؟؟؟

من: چی رو؟؟

سحر: سوفی تو با هرکی دوست میشی یه بلایی سرش میاد مثل اون دوستت که فوت کرد یا اون یکی که تصادف کرد مُرد یا بقیه ی دیگه.

من از درون: :/ لوس ,مسخره...

من از بیرون: نه تو خیالت راحت طوریت نمیشه چون تو که منو دوست نداری پس بلایی سرت نمیاد

سحر:آهان خب پس حله...خب دیگه کار دارم بچه م داره اذیت میکنه خدافظ

بعدم زارت قطع کرد حتی نذاشت بگم خدافظ :| کلمه ی خدافظ تو دهنم خشکید ...


  • سوفی ...

59.اگر خدا بودم...

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ب.ظ

اگر مثلا خدایی نکرده بنده خدا بودم

آن وقت به همه ی انسانها امر میکردم به جای سیب,

 آلبالو را نماده عشق و احساس قرار دهند...


+اگر بیماری فشار خون وجود نداشت شاید میگفتم آلبالوی نمک زده ...

اما حال به آلبالوی خالی بسنده مینموییم تا

بندگان فشارخونی نیز از نعمت عشق و احساس بی بهره نمانند...

+فشار خون را هم از بین نمی بردم تا تنبیهی باشد برای بندگانمان تا 

مراقب تغذیه ی خود باشند و هر چه دمه دستشان آمد زارت نفرستند درونه خندقه بلا (منظور همان شکم است)

باشد که رسدِگار شده و راه خیر در پیش گیرند و از آلبالوهای زندگیه خویش لذت برند..بعدش هم لُدفن از ما تشکر بنمویَند

  • سوفی ...

58.رسوای زمانه منم ...

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ب.ظ
من نمیدونم چرا تا تقی به توقی میخوره همه میگن: سوفی نکنه شکست عشقی خوردی؟؟ منم به تک تکشون قول دادم هروقت عاشق شدم و بعدش شکست عشقی کوفط کردم حتما بهشون خبر بدم تا دست از سرم بردارن...والا ...اصن هروقت از این غلطا خوردم و عاشق شدم میام به شما هم اطلاع میدم تو وبم تاریخ و ساعت شکست عشقیمم مینویسم :|
خلاصه فقط این وسط به بابا قول نداده بودم که شکست عشقیمو حتما بهش اعلام کنم که اونم به حمدالله به حول قوه ی الهی حاصل شد دیگه فقط مونده به خواجه حافظ قول بدم...
اصل ماجرا در اندرونی
  • سوفی ...

57.آبیاری سوفیانه

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ب.ظ

وضع خوابم دوباره به هم ریخته شبا خوابم نمیبره اگرم ببره کابوس یا خوابای چرت و پرته دیگه می بینم و به هم میریزم اون وقت از ته دل آرزو میکنم ای کاش هیچوقت خواب نمی دیدم...این بار که این آرزو رو کردم با خودم فکر کردم اولین بار کِی همچین آرزویی داشتم

یادم اومد اولین بار 5 سالم بود که دلم خواست که اصلا هیچوقت خواب نمی دیدم و خواب دیدن وجود نداشت...چون 5سالم که بود یه شب به مامانم اصرار کردم که بذاره کنارش بخوابم اونم قبول کرد و چسبیدم بهش و خوابیدم , بعد نیمه شب خواب دیدم گلاب به روتون رفتم wc و دارم جیش میکنم ...بعدش از خواب پریدم و دیدم هعی وای راس راسی باغ پنبه رو آبیاری کردم و خواب و واقعیت قاطی شده :|

اون وقتا که منو داداشی بچه بودیم داداشی زیاد باغ پنبه رو آب میداد و مامانم هیچوقت نمیگفت داداشی جیش کرده بلکه میگفت: داداشی باغ پنبه رو آبیاری کرده.چون تُشکش پنبه ای بود و منظور از باغ پنبه همون تشک بود.بعدم هروقت باغ پنبه ی داداشی آبیاری میشد مامان تشکشو عوض می کرد...یه تشک مخصوص داشتیم برا اینجور موقع ها..یه جورایی تشکه مذکور یه نوع برچسب حساب میشد برچسبه جیشو بودن :/ و هرکس روی اون تشک میخوابید معلوم میشد شبش تشکه خودشو آبیاری کرده و مامان اون تشکه کذایی رو به جای تشکه خودش انداخته زیرش..خلاصه هرکی روی اون تشک میخوابید آبروش میرفت...

هیچی دیگه بنده هم اون شب در عالم 5سالگی آبیاری نموییده بودم و مامانمو بیدار کردم و گفتم: مامانی پاشو پاشو باغ پنبه رو آب دادم الان خیس میشی ...آیکُن:سوفی درحال سوت بلبلی زدن و محو شدن در کهکشان راه شیری

خلاصه مامانم بیدار شد و تشکمو با اون تشک خاک بر سری عوض کرد صبحشم جلوی داداشی و بابا آبروم رفت و معلوم شد شبه قبلش آبیاری باغ پنبه داشتم :| اون شب برای اولین بار آرزو کردم که کاش هیچوقت خواب نمی دیدم ...

شب تا صبح داشتم به اون موقع ها فکر می کردم :|

  • سوفی ...

56.منم که پُشت زمانها نشسته منتظرت...

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۶ ب.ظ

این که این روزها بجای تصویره صورته معصومت با آن مقنعه ی مشکی که قاب شده بود روی طاقچه ی خانه تان,همه اش تصویره سنگه قبره غبار گرفته ات می آید جلوی چشمانم یعنی که جای تو در خوابهایم خالیست حتی در کابوس هایم... بی معرفت...صدایت دارد رنگ می بازد از ذهنم...خیلی وقت پیش بعد از مدتها فقط یکبار خوابت را دیدم آن هم صامت...این بود رسمه آن همه دوستی؟؟...بیا حرف بزن..فرقی نمیکند که چه بگویی فقط بگذار صدایت یک بار دیگر در گوشم زمزمه شود..تصویرت یکبار دیگر با صدایت درآمیزد...داری دیوانه ام میکنی ...بیا جای تصویره سنگ قبره لعنتی ات را با چشمانه سیاه و صورته دخترانه ی معصومت عوض کن بی معرفت.تو هم مرا از خاطرت پاک کرده ای؟؟؟ 

اصلا به رسمه همان موقع ها به یاده دعواهای کودکی میخواهم بگویم که: خیلی لوسی :/ لوس :| لــــــــــــــجیغــــــــــــــــوس

  • سوفی ...

55.روزی اگر من نباشم-قسمت دوم

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ق.ظ

ادامه...

8-کی موقع درس خوندن همش اِتودشو گُم کنه و کل اتاقو زیر و رو کنه تا پیداش کنه بعد ببینه همون کنار دستش بوده؟؟؟

9-کی یادش بره حوله های حموم رو دو روزه توی حیاط جاگذاشته؟؟؟

10-کی موبایل کوک کنه صبح زود بیدار شه بعد موبایلش زنگ بزنه بعد بیدار شه هرچی فکر کنه یادش نیاد برا چی کوک کرده باز بگیره بخوابه بعد که بیدار شد بفهمه ای وای باید صبح زودتر بیدار میشده و یادش بیاد چکار داشته؟

11-کی بره قابلمه رو از رو اجاق گاز برداره ولی یادش بره گازو خاموش کنه ؟؟؟

12-کی بره توی آشپزخونه زیر قابلمه رو خاموش کنه ولی وقتی رفت توی آشپزخونه یادش بره که چکار داشته بیاد بیرون بعد از بوی سوختن غذا تازه یادش بیاد چه گندی زده؟؟

13-کی وقتی یه نفر اشتباه بهش اس میده میگه : سلام حسن. تشریف دارین شب مزاحم شیم با خانواده؟؟؟ جواب اس رو بده و بگه:مراحمین قدمتون رو چشم(اعتراف میکنم اینو عمدی گفتم)

14:کی وقتی یکی باز اشتباه بهش اس میده میگه علی کجایی بیا بار جدید رسیده بیا کمک کن .بازم جواب اس رو بده بگه:ببخشید الان سرکلاسم نمیتونم بیام خودت بارو خالی کن(اینم حواسم بود ولی از قصد گفتم کرم داشتم)


15-کی بره کتابای کتابخونه رو پس بده بعد یادش بره کتابو با خودش ببره بعد برا این که ضایع نشه بگه ببخشید میشه کتابه رو تمدیدش کنین یه کتاب جدیدم میخوام.

16-کی وقتی چادردانشجویی سرشه موقع رد شدن از باغچه ی کناره خیابون هربار چادرش گیر کنه به گلای باغچه و جِرواجر شه بعد دفعه ی بعدم باز همین بلا سرش بیاد بعد دفعه ی بعدشم باز همینجوری شه آخرشم پایینه چادرش به شکلی دربیاد که انگار شیری پلنگی چیزی پنجول کشیده ...یا انگاری چادر رو همون موقع از دهنه سگ درآوردن

17-کی بعد از رانندگی و پارک کردن جلوی دره خونه یادش بره ماشینو خاموش کنه پیاده شه بره پی کارش(اگه آخرش ماشینمونو دزد نبرد با این کارام)

18-کی رو جدولای خیابون راه بره و توی آینه ی ماشین برای خودش شکلک دربیاره و ملت موقع رد شدن برای شفای مغزش دست به دعا شن؟؟


خیلی داره زیاد میشه دیگه بقیه شو نمیگم ..اگر تیمارستان خوب سراغ دارین معرفی کنین با روی باز میپذیرم .

  • سوفی ...

54.هعی لوله گاز..

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ق.ظ

پیشنهاد میشود وقت خویش را با خواندنه اراجیفه موجود در اَندرونی هدر ندهید

  • سوفی ...

53.دیالوگ

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ

آبجی کوچیکه: اگه بهت آب حیات بدن بگن بخور و تا همیشه که دنیا هست زنده بمون میخوری؟؟؟

من: نه

آبجی کوچیکه: :| ولی من میخوردم

من: ولی اگه یه آبی بدن بگن این آبیه که عمر رو کوتاه میکنه خیلی کوتاه....و خدا هم اجازه داده بخوریش حتما میخوردمش...حتما


+نه این که ناامید باشم یا زندگی رو دوست نداشته باشم یا هرچیز دیگه...اما فقط دوست دارم زودتر برم...خیلی زود...

+نه این که بخوام ناشکری کنم و از زندگیم ناراضی باشم نه اصلا.

+نه این که گناه نداشته باشم و بخاطر نداشتن گناه نترسم از مرگ....اتفاقا خیلی هم بار گناهم سنگینه...خیلی سنگین ..اونقدر که روم نمیشه به خدا بگم منو ببخش از بس هی عهدشکنی کردم...اما بازم دوست دارم زود برم...

+زیاد به مرگ فکر میکنم...سه هفته ای هست که خیلی بیشترتر فکر میکنم بهش....میشه گفت تقریبا هر شب...پدیده ی دوست داشتنی ایه به نظرم.فقط اگه اینقدر گناه نکرده بودم و بد نبودم میتونست قشنگترم بشه.

  • سوفی ...

52.روزی اگر من نباشم-قسمت اول

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

داشتم فکر میکردم اگه من نبودم چی میشد؟؟؟ به این نتیجه رسیدم که اگه من نباشم:

1- کی شوت بازی دربیاره و شوید پلو با ماهیه بدون شوید درست کنه؟؟

2-کی هی بخوره به در و دیوار و آخش هوا بره و همه ی بدنش علائم برخورد با موانع و کبودشدگی داشته باشه

3-کی هر بار آشپزی میکنه یه جاشو بسوزونه؟؟

4-کی موقع رانندگی حین توقف تیر برق به اون گُندگی رو نبینه و بره توی تیر برق (واقعا انقدر فکرم مشغول بود که ندیدمش اصن تو عوالم دیگه ای بودم یعنی اصن نفهمیدم چی شد من کجام اون کجاست اصن من کی اَم؟؟؟کیه؟کیهههه؟؟؟ خلاصه تحقیقات ثابت کرده اگه من رانندگی نکنم کمک بزرگی به جوامع بشری کردم)

5-کی پول برداره بره کارت شهروندیشو شارژ کنه بعد خوده کارتو یادش رفته باشه برداره؟؟؟

6-کی شبا همش از خواب بپره بعد بخواد بره آب بخوره بعد بیفته رو میز عسلی و قندون روی میز و کل اعضای خانواده رو دیوونه کنه و از خواب بپرونه؟؟(چندبار تا حالا با این کارم همه ی خانواده رو پروندم از خواب. دهنشون مسواک شده کلا)

7-کی موقع جدول حل کردن توی مجله عکسه ماهاتما گاندیه بدبخت رو با احمد پورمخبر اشتباه بگیره؟؟(به جانه اوباما خیلی شبیه بودن )

ادامه دارد....


  • سوفی ...

51-چه بدونم-خواستگاری خَرکی

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ب.ظ

1-بابا باهام دردودل میکنه و میگه:این مدت عصبی ام و حواسم نیست و همش با مامانت بحث میکنم دلشو میشکنم بعدم پشیمون میشم. چرا اینجوری شدم؟دیشب انقدر از دست خودم ناراحت شدم که اونجوری باهاش رفتار کردم که تا صبح گریه کردم زیر پتو(بابا وقتی یواشکی گریه کنه یعنی واقعا ناراحت بوده)...منم بجای این که به بابایی دلداری بدم بیشتر یه کاری کردم عذاب وجدانش بیشتر شه.گفتم:بابا اعصابت که خرده حواستو جمع کن مامانو ناراحت نکنی این مدت خیلی اذیت شده و میشه گناه داره دلشو نشکن...هیچی دیگه باباهه رو له کردم رفت...یعنی من دلداری ندم و حرف نزنم سنگین ترم...طفلی بابا دیروز همش تو ماشین قربون صدقه ی مامان رفت که مثلا جبران کنه...مامان بابام جفتشون مغرورن هیچوقت نشنیدم از هم عذرخواهی کنن بلکه وقتی میخوان عذر خواهی کنن و به هم بفهمونن که اشتباه کردن و پشیمونن با رفتارشون مثلا با قربون صدقه رفتن از هم معذرت میخوان ولی هیچوقت اون یکی به این یکی نمیگه ببخشید...منم همینجوری ام البته به مامان بابام میگم ببخشید اشتباه کردم اما به خواهر برادرم هیچوقت نمیتونم بگم تا گلوم میادا ولی نمیتونم کلمه ی ببخشید رو بیارمش رو زبونم بیشتر با قربون صدقه رفتن یا بوس از خواهر برادرم معذرت خواهی میکنم...


2-دیروز هم که کلا کوفتم شد...قبله تعطیلات که خانم "ک" توی باشگاه خیلی یهویی ازم خواستگاری کرد برای پسره فامیلشون و حسابی به هم ریختم که چرا قبلش شوت بودم و جواب سوالاشو داده بودم و اطلاعاتمو گذاشته بودم کف دستش و نفهمیده بودم منظورشو...طوری محکم و محترمانه جواب رد دادم که دیگه خواسته شو نتونه تکرارکنه اما دیروز یکی از شهرستانای اطراف خونه ی دوسته بابا ناهار دعوت بودیم قبلشم میرفتن مراسم ..نمیخواستم برم به زور و اصرار مامان رفتم توی مراسم یه زنه سوال پیچم کرد بازم نفهمیدم و جواب دادم در این حد شوت و خنگم..بعدزنگید پسرش بیاد منو ببینه منم فهمیدم میخواستم در برم اما دستمو گرفته بود و نمیذاشت آخرش پیچوندمش اما با ضایع کاری و اعصاب خوردی مامان هم که اصلا حواسش نبود و رفته بود پیش بابا اصن ندید که من اون وسط گیر افتادم کلی حرص خوردم از دسته خانومه. خیلی بهم برخورده بود بعدم هی میگفت شماره ی خونتونو بده منم هول شده بودم میگفتم حالا بعدا ..اونم میگفت چطور بعدا چطوری پیدات کنم ..خب هول شده بودم فقط میخواستم یه جوری از دستش خلاص شم تا پسرش نرسیده در برم نمیفهمیدم دارم چی میگم..به فکرم نرسید شماره مامانمو بدم تا مامانم ردش کنه خلاصه اساسی داغونم کرد و به هم ریختم اومدم خونه کلی گریه کردم ..مامان هم از دستم دلخور شد.ولی به نظر من دلیلی نداشت دلخور شه چون واقعا به هم ریخته بودم و بعدم سرم داشت از درد منفجر میشد و تنم میلرزید هنوزم اثراتش هست و یادش میفتم لرزم میگیره.

این وسط فقط ار دسته جِزغِل خانوم(آبجی کوچیکه)خنده م گرفته بود که غیرتی شده بود میگفت: آبجی مگه صدبار بهت نگفتم با غریبه ها حرف نزن دیگه با غریبه ها حرف نمیزنی هااااا 

غیرتش تو لنگه ی جورابه سمت راستیم O_o

  • سوفی ...