58.رسوای زمانه منم ...
جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ب.ظ
مامان بعد از زنگیدنه مامانه جنابه خواستگار خطاب به من: ببین طرف اینجوریه اونجوریه فلانه بهمانه
من: نـــــــــــــــــــــــــــــــــه هرجور میخواد باشه اصن به من چع من که گفتم نعععععععععععععععععععع
مامان:لجباز ...من میمیرم تنها میشی
من: نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع
مامان: دیوونه من که نگفتم قبول کن خودم میدونم هنوز زوده برات الانم نمیگم اینو قبول کن دارم میگم یکم به ازدواج برای چندساله دیگه حداقل فکر کن الان نه بعدش چی؟؟؟یکم فکر کن ببین چی از زندگی و آینده میخوای تا آخر که وره دله من نیستی آخرش یه بدبخته فلک زده ای رو باید بدبخت و بیچاره کنی. اینو هم باشه میگم نیان ولی برای بعدها فکر کن
من: نـــــــــــــــــــــــــــه :/ بعدش یه فکری میکنم الان نـــــــــــــــــــــــــــع
مامان: خدا عقلت بده
یک ساعت بعد من توی اتاق در حاله کتاب خوندنم که بابایی وارد میشود . الکی خودشو سرگرم میکنه با کامپیوتر...بعد از مدتی
بابا: میگم سوفی مامانت صحبت کرد در مورده....
من:نمیذارم حرفشو تموم کنه و میپرم وسط حرفش:آره صحبت کرد دیگه هم نمیخوام در موردش چیزی بشنوم
بابا: چرا؟؟دلیل منطقی بیار ...باید بدونم چه فکری میکنی باید راهنماییت کنم که اشتباه نکنی ..نمیگم جواب رد دادنت اشتباهه اتفاقا منم با این طرف مخالفم بعدم اگه به من باشه از خدامه تا همیشه پیش خودم باشی فکر کردی برای من آسونه ببینم یکی تو رو ازم بگیره؟؟؟ ولی خب آینده ی توئه من که تاابد زنده نیستم باید بدونم چرا میگی نه تصمیمت برای آینده چیه؟؟؟
من: دوس ندارم..همینجوری راحت ترم
بابا:نه این نشد .منطقی حرف بزن باهام...فکر چی رو میکنی؟؟؟با طرف مخالفی یا کلا با ازدواج؟؟
من:با هردو...من اصلا هیچگونه قصد و نیازی به ازدواج ندارم فعلا...
بابا با لبخنده شیطنت آمیز و چشمانه براق: سوفی میگم نکنه یکی زنگه دلتو به صدا درآورده ؟؟ها؟؟
من:واه باباییییییی این چه حرفیه
بابا:با من راحت باش
من: نخیرشم زنگ دلم به صدا درنیومده
بابا: وای پس طبلی ناقوسی چیزیه؟؟
من: نه بابا سوت و کوره خیالت راحت هیشکی تو دلم نیس اگه بود بهت میگم قوله قول
بابا:پس چرا میگی نه؟؟هدفت چیه؟؟؟برنامه ت برای آینده چیه؟؟؟
من: براش توضیح میدم چشم انداز آینده رو براش ترسیم میکنم و قانعش میکنم
بابا: آهان خب حالا شد .این شددلیله منطقی حالا .خیالت راحت دیگه نمیذارم فعلا کسی بیاد و بره و این حرفا ...اما هروقت یکی زنگوله ی دلتو به صدا درآورد بهم بگو
من: پدره من زنگوله ماله ببعیه ولی چشم قول میدم الساعه خبر بدم :|
گرفتاری شدیم هاااااااااااااااا فقط فاطمه فهمیده من از رده ی سیب زمینی سانان هستم و هرچی بخورم شکست عشخی مشخی نمیخورم.بقیه رو قول دادم به محض عاشق شدن و شکست عشقی خوردن یه اس فُرواردی بنویسم برا همشون ارسال کنم ...بابا خان این وسط فقط کم بود :| همینم مونده بدو بدو برم به بابام بگم:بابایی دلم زنگ زده...والاع