نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در گلوی من ابر کوچکی ست» ثبت شده است

سر قولش نموند...رفت

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ق.ظ

خاله کوچیکه رفت...

قول داده بود تا پیش از عید خوب شه برگرده پیشم....


دیگه لازم نیست برای سلامتیش دعا کنین...

برای شادی روحش دعا کنین لطفا....


+خدایا صبوری ام را دعا کن

هیچی

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

دلم میخواد بنویسم اما....نوشتنم نمیاد....

برای خاله کوچیکه و همچنین دوستم دعا کنین لطفا...ممنون

+جواب کامنتا رو بعد میدم...ببخشید

  • سوفی ...

ظهور ملکوتی سوفی

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

بعد از مدتها سلام

دلم تنگ شده برا اینجا...

انقد ننوشتم نمیدونم چی باید بنویسم اصن

یه مدت که حال و حوصله ی نت نداشتم یه مدته بعدشم نتم قطع بود

خاله کوچیکه چند روزه دوباره بستریه اولش حالش خیلی بد بود ولی الان خداروشکر بهتره

منیره هم رفت...یه مدت میگفتن خیلی افسرده و داغونه و هرچی روانپزشک بردنش فایده نداشت...کلی قرص اعصاب میخورد و میخوابید...هفته قبل ایست قلبی کرد و تمام....9تا از کتاباش دسته منه نگام به کتاباش میفته دلم آتیش میگیره...امروز صدای گریه ی مامانشو شنیدم بغضم گرفت حالم بد شد...خدا به مادرش صبر بده...طاقت شرکت کردن توی مراسمشو ندارم.....طاقت باز کردن کتاب و دیدن دستخطشم ندارم...

به شیر خشک خوری رو آوردم شیرخشک دوس دارم البته نه حل شده توی آب...شیرخشک رو به صورت پودر میخورم ...روی قوطی شیرخشکمم نوشته مخصوص کودکان یک تا سه سال حاوی ویتامین های لازم جهت رشد کودک خخخخخ...شیرخشکای دوران طفولیته خواهری رو هم همه رو من خوردم خواهری شیرخشک دوس نداشت و بهش سازگار نبود...همه ش ارث رسید به من حالا هم بعده چندسال دوباره شیرخشک خوار شدم خیلی خوشمزه ست دوس دارم  خخخخ الهی هرکی مسخره م کنه شب تو رختخوابش بارون بیاد...حالا خود دانید...


همین الان شوهره خاله وسطی زنگ زد و گفت اومدن اینجا و قراره بیان خونه ی ما...بغض دارم و حوصله ی مهمون داری ندارم اما خاله وسطی فرق میکنه شاید حضوره چندساعته ی خاله وسطی باعث شه صدای گریه مامانه منیره کمتر توی مغزم مرور بشه....خداکنه خاله وسطی حال و حوصله ش درست باشه و نخوره توی ذوقم.

 

+مهرسای عزیز معذرت میخوام که نگرانت کردم....به یادتم و این روزها مروره شعری که بهم هدیه دادی خیلی به دلم میشینه و دلمو قلقلک میده و حالمو خوب میکنه....دوستت دارم و ممنونم...و بازم معذرت میخوام

+سر فرصت کامنتا رو جواب میدم و بهتون سر میزنم...ببخشید


  • سوفی ...

60.دیالوگ

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ

سحر: سوفی تو نباید با من دوست باشی

من: چرا؟؟

سحر: چون من هنوز کلی آرزو دارم یه بچه کوچیک دارم هنوز جوونم

من: ها؟؟؟؟؟؟؟

سحر: یادت رفته؟؟؟

من: چی رو؟؟

سحر: سوفی تو با هرکی دوست میشی یه بلایی سرش میاد مثل اون دوستت که فوت کرد یا اون یکی که تصادف کرد مُرد یا بقیه ی دیگه.

من از درون: :/ لوس ,مسخره...

من از بیرون: نه تو خیالت راحت طوریت نمیشه چون تو که منو دوست نداری پس بلایی سرت نمیاد

سحر:آهان خب پس حله...خب دیگه کار دارم بچه م داره اذیت میکنه خدافظ

بعدم زارت قطع کرد حتی نذاشت بگم خدافظ :| کلمه ی خدافظ تو دهنم خشکید ...


  • سوفی ...

56.منم که پُشت زمانها نشسته منتظرت...

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۶ ب.ظ

این که این روزها بجای تصویره صورته معصومت با آن مقنعه ی مشکی که قاب شده بود روی طاقچه ی خانه تان,همه اش تصویره سنگه قبره غبار گرفته ات می آید جلوی چشمانم یعنی که جای تو در خوابهایم خالیست حتی در کابوس هایم... بی معرفت...صدایت دارد رنگ می بازد از ذهنم...خیلی وقت پیش بعد از مدتها فقط یکبار خوابت را دیدم آن هم صامت...این بود رسمه آن همه دوستی؟؟...بیا حرف بزن..فرقی نمیکند که چه بگویی فقط بگذار صدایت یک بار دیگر در گوشم زمزمه شود..تصویرت یکبار دیگر با صدایت درآمیزد...داری دیوانه ام میکنی ...بیا جای تصویره سنگ قبره لعنتی ات را با چشمانه سیاه و صورته دخترانه ی معصومت عوض کن بی معرفت.تو هم مرا از خاطرت پاک کرده ای؟؟؟ 

اصلا به رسمه همان موقع ها به یاده دعواهای کودکی میخواهم بگویم که: خیلی لوسی :/ لوس :| لــــــــــــــجیغــــــــــــــــوس

  • سوفی ...

53.دیالوگ

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ

آبجی کوچیکه: اگه بهت آب حیات بدن بگن بخور و تا همیشه که دنیا هست زنده بمون میخوری؟؟؟

من: نه

آبجی کوچیکه: :| ولی من میخوردم

من: ولی اگه یه آبی بدن بگن این آبیه که عمر رو کوتاه میکنه خیلی کوتاه....و خدا هم اجازه داده بخوریش حتما میخوردمش...حتما


+نه این که ناامید باشم یا زندگی رو دوست نداشته باشم یا هرچیز دیگه...اما فقط دوست دارم زودتر برم...خیلی زود...

+نه این که بخوام ناشکری کنم و از زندگیم ناراضی باشم نه اصلا.

+نه این که گناه نداشته باشم و بخاطر نداشتن گناه نترسم از مرگ....اتفاقا خیلی هم بار گناهم سنگینه...خیلی سنگین ..اونقدر که روم نمیشه به خدا بگم منو ببخش از بس هی عهدشکنی کردم...اما بازم دوست دارم زود برم...

+زیاد به مرگ فکر میکنم...سه هفته ای هست که خیلی بیشترتر فکر میکنم بهش....میشه گفت تقریبا هر شب...پدیده ی دوست داشتنی ایه به نظرم.فقط اگه اینقدر گناه نکرده بودم و بد نبودم میتونست قشنگترم بشه.

  • سوفی ...

50.بزرگترین آرزویم

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ب.ظ

دلم میخواست میتوانستم تنهایی و بی کسی هایت را یک تنه بغل کنم و 

تمام دردها و غصه هایت را یک جا قورت بدهم...

آنوقت من خوشبخت ترین میشدم...

آنوقت دنیایَم زیباتر میشد...


  • سوفی ...

45.گر از قفس گریزم,کجا روم کجا من؟؟

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ق.ظ

خسته ام

و سایه ی هیچ درختی

هم‌قد حجم خستگی ام نیست!

خسته ام

و تو هرگز نخواهی فهمید

درختی که همیشه سایه اش را

برای دل‌خستگی های تو مهیا می کرد

چگونه از دردهای نگفته

خود را به تبرزن معرفی کرده است!

"مصطفی زاهدی"

  • سوفی ...

43.سوفیه خانه داره تنها

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ

مامان و بابا دیشب رفتن تهران چون دایی وسطی و مامانبزرگ که از خاله پرستاری میکردن باید میرفتن خونه برای انجام کاراشون و مامان بابا رفتن یه هفته تهران برای پرستاری از خاله....این یعنی بنده الان بزرگه خونه محسوب میشم اما از بزرگیه خونه فقط خونه داریش بهم رسیده :| با دوعدد گودزیلا یک گودزیلای بزرگ به نامه داداش و یک گودزیلای کوچک به نام آبجی کوچیکه...الانم آبجی مدرسه ست و داداش دانشگاه...تنهای تنهام..یه تنهاییه دلپذیر اما استرس آور...از صبح که بیدار شدم توی این فکر بودم ناهار چی بپزم(چقدر متنفرم که از صبح مجبور باشم فکر کنم و برای ناهار ابتکار به خرج بدم..خونه داره خوبی نمیشم)که خوشبختانه آبجی خانم از روز قبل قرمه سبزی مونده بود چپوندم بهش داداش هم که گفت کلاس دارم و ناهار دانشگام...خب فهمیدم فقط خودمم که ناهار ندارم و فدای سرم حسابی هم خیالم راحت شد و هیچی نپختم...بعدم یه نودل درست کردم و خوردم و خلاص...تنهایی ناهار خوردن هم میتونه مزخرف باشه واقعا :|


امروز سحر بعده چندماه بهم زنگید اولش حال نداشتم جواب بدم اما جواب دادم...سحر کتابداره و توی کتابخونه کار میکنه ...صدای خش خش کاغذ و کتابایی که داشت جابه جا میکرد میومد...طبق معمول بعده احوالپرسی شروع کردن به سرکوفت زدن منم میخندیدم و مسخره بازی درمی آوردم و میحرفیدم ...که یهو گفت:سوفی تو خیلی داغون شدی تو خیلی افسرده ای این خنده هاتم همش الکیه تو داری دیوونه میشی چیکار کردی با خودت؟؟؟میفهمی داری چیکار میکنی اصن؟؟؟تو خیلی افسرده ای سوفی دارم میترسم.میترسم برات سوفیه من عزیزه من ببین...(یکم نصیحت کرد که سانسور کردم)..بازم سعی کردم با خنده های الکی بحثو عوض کنم اما دست بردار نبود اینجا بود که یهو خنده هام تبدیل شد به بغض و گریه بهش گفتم سحر تو نمیدونی من دارم چی میکشم و...(بقیه ش سانسور) بهم گفت سوفی تو اگه نری روان شناس از دست میری کلی نصیحتم کرد و دلداری داد بعدم بحثو عوض کردم و حرفیدتا رسیدیم به خودش اون وقت دیدم اونم وضعش بهتر از من نیست حسابی داغون بود دردودل میکرد و گریه میکرد دلش حسابی پر و گرفته بوددلداریش دادم تهشم یه چیزی براش تعریف کردم که دید بدتر از وضع خودشم وجود داره و از تعجب خنده ش گرفت حتی...بهم اصرار کرد حتما دوتایی بریم روان شناس و حتما برم خونه ش یا دانشگاه ببینمش و رو در رو باهم بحرفیم بهش گفتم فعلا نمیتونم اما سعی میکنم یه روز هماهنگ کنم بیام ببینمت


+کلی کار ریخته سرم حوصله ی انجام هیچکدومشم ندارم تنبلم لنگه جورابتونه

+دلم خوابه عمیق میخواد...دیشب تا صبح هزاربار از خواب پریدم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه...دلم نمیخواد خواب ببینم هیچ خوابی

+انتظار و بی خبری هم میتونه جزو بدترین دردا باشه

  • سوفی ...

36.دانم ای دل خسته ای...آشفته ای

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ب.ظ

زخم ها بسیار اما نوش داروها کم است

دل که می گیرد تمام سحر و جادو ها کم است...


  • سوفی ...