نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آنچه گذشت» ثبت شده است

75. ادامه پنچری

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ

با سلام خدمت دو سه نفر مخاطب گرامی که هنو اینجا قدم رنجه می نمویند و بقیه ی ارواح گرامی که تردد می نمایند. عرضم به طولتون همچنان پنچرم. یه دکتر رفتیم یه مشت دارو داد کوفطیدیم سه روز خوب شدیم بعدش سه و نیم برابر بدتر شدیم یعنی حیف باکتری های مفید دستگاه گوارش و فلور میکروبی طبیعی بدنم که این آنتی بیوتیکا به فناشون داد وگرنه میکروب مضرها که همچنان مقاوم تر از قبل پا برجا دارن جهاد میکنن اصن یه وعضی الانم با دارو گیاهی و دوا درمون خونگی زنده م. 

مَخلص کلوم هنو زنده م. شماها هم زنده این؟(ارواح گرامی از زنده ها پرسیدم، شما زحمت جواب دادن نکشین همین که زحمت عبور از لا به لای تار عنکبوتای اینجا رو می کشین مخلصیم اصن )

  • سوفی ...

ظهور ملکوتی سوفی

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

بعد از مدتها سلام

دلم تنگ شده برا اینجا...

انقد ننوشتم نمیدونم چی باید بنویسم اصن

یه مدت که حال و حوصله ی نت نداشتم یه مدته بعدشم نتم قطع بود

خاله کوچیکه چند روزه دوباره بستریه اولش حالش خیلی بد بود ولی الان خداروشکر بهتره

منیره هم رفت...یه مدت میگفتن خیلی افسرده و داغونه و هرچی روانپزشک بردنش فایده نداشت...کلی قرص اعصاب میخورد و میخوابید...هفته قبل ایست قلبی کرد و تمام....9تا از کتاباش دسته منه نگام به کتاباش میفته دلم آتیش میگیره...امروز صدای گریه ی مامانشو شنیدم بغضم گرفت حالم بد شد...خدا به مادرش صبر بده...طاقت شرکت کردن توی مراسمشو ندارم.....طاقت باز کردن کتاب و دیدن دستخطشم ندارم...

به شیر خشک خوری رو آوردم شیرخشک دوس دارم البته نه حل شده توی آب...شیرخشک رو به صورت پودر میخورم ...روی قوطی شیرخشکمم نوشته مخصوص کودکان یک تا سه سال حاوی ویتامین های لازم جهت رشد کودک خخخخخ...شیرخشکای دوران طفولیته خواهری رو هم همه رو من خوردم خواهری شیرخشک دوس نداشت و بهش سازگار نبود...همه ش ارث رسید به من حالا هم بعده چندسال دوباره شیرخشک خوار شدم خیلی خوشمزه ست دوس دارم  خخخخ الهی هرکی مسخره م کنه شب تو رختخوابش بارون بیاد...حالا خود دانید...


همین الان شوهره خاله وسطی زنگ زد و گفت اومدن اینجا و قراره بیان خونه ی ما...بغض دارم و حوصله ی مهمون داری ندارم اما خاله وسطی فرق میکنه شاید حضوره چندساعته ی خاله وسطی باعث شه صدای گریه مامانه منیره کمتر توی مغزم مرور بشه....خداکنه خاله وسطی حال و حوصله ش درست باشه و نخوره توی ذوقم.

 

+مهرسای عزیز معذرت میخوام که نگرانت کردم....به یادتم و این روزها مروره شعری که بهم هدیه دادی خیلی به دلم میشینه و دلمو قلقلک میده و حالمو خوب میکنه....دوستت دارم و ممنونم...و بازم معذرت میخوام

+سر فرصت کامنتا رو جواب میدم و بهتون سر میزنم...ببخشید


  • سوفی ...

54.هعی لوله گاز..

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ق.ظ

پیشنهاد میشود وقت خویش را با خواندنه اراجیفه موجود در اَندرونی هدر ندهید

  • سوفی ...

51-چه بدونم-خواستگاری خَرکی

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ب.ظ

1-بابا باهام دردودل میکنه و میگه:این مدت عصبی ام و حواسم نیست و همش با مامانت بحث میکنم دلشو میشکنم بعدم پشیمون میشم. چرا اینجوری شدم؟دیشب انقدر از دست خودم ناراحت شدم که اونجوری باهاش رفتار کردم که تا صبح گریه کردم زیر پتو(بابا وقتی یواشکی گریه کنه یعنی واقعا ناراحت بوده)...منم بجای این که به بابایی دلداری بدم بیشتر یه کاری کردم عذاب وجدانش بیشتر شه.گفتم:بابا اعصابت که خرده حواستو جمع کن مامانو ناراحت نکنی این مدت خیلی اذیت شده و میشه گناه داره دلشو نشکن...هیچی دیگه باباهه رو له کردم رفت...یعنی من دلداری ندم و حرف نزنم سنگین ترم...طفلی بابا دیروز همش تو ماشین قربون صدقه ی مامان رفت که مثلا جبران کنه...مامان بابام جفتشون مغرورن هیچوقت نشنیدم از هم عذرخواهی کنن بلکه وقتی میخوان عذر خواهی کنن و به هم بفهمونن که اشتباه کردن و پشیمونن با رفتارشون مثلا با قربون صدقه رفتن از هم معذرت میخوان ولی هیچوقت اون یکی به این یکی نمیگه ببخشید...منم همینجوری ام البته به مامان بابام میگم ببخشید اشتباه کردم اما به خواهر برادرم هیچوقت نمیتونم بگم تا گلوم میادا ولی نمیتونم کلمه ی ببخشید رو بیارمش رو زبونم بیشتر با قربون صدقه رفتن یا بوس از خواهر برادرم معذرت خواهی میکنم...


2-دیروز هم که کلا کوفتم شد...قبله تعطیلات که خانم "ک" توی باشگاه خیلی یهویی ازم خواستگاری کرد برای پسره فامیلشون و حسابی به هم ریختم که چرا قبلش شوت بودم و جواب سوالاشو داده بودم و اطلاعاتمو گذاشته بودم کف دستش و نفهمیده بودم منظورشو...طوری محکم و محترمانه جواب رد دادم که دیگه خواسته شو نتونه تکرارکنه اما دیروز یکی از شهرستانای اطراف خونه ی دوسته بابا ناهار دعوت بودیم قبلشم میرفتن مراسم ..نمیخواستم برم به زور و اصرار مامان رفتم توی مراسم یه زنه سوال پیچم کرد بازم نفهمیدم و جواب دادم در این حد شوت و خنگم..بعدزنگید پسرش بیاد منو ببینه منم فهمیدم میخواستم در برم اما دستمو گرفته بود و نمیذاشت آخرش پیچوندمش اما با ضایع کاری و اعصاب خوردی مامان هم که اصلا حواسش نبود و رفته بود پیش بابا اصن ندید که من اون وسط گیر افتادم کلی حرص خوردم از دسته خانومه. خیلی بهم برخورده بود بعدم هی میگفت شماره ی خونتونو بده منم هول شده بودم میگفتم حالا بعدا ..اونم میگفت چطور بعدا چطوری پیدات کنم ..خب هول شده بودم فقط میخواستم یه جوری از دستش خلاص شم تا پسرش نرسیده در برم نمیفهمیدم دارم چی میگم..به فکرم نرسید شماره مامانمو بدم تا مامانم ردش کنه خلاصه اساسی داغونم کرد و به هم ریختم اومدم خونه کلی گریه کردم ..مامان هم از دستم دلخور شد.ولی به نظر من دلیلی نداشت دلخور شه چون واقعا به هم ریخته بودم و بعدم سرم داشت از درد منفجر میشد و تنم میلرزید هنوزم اثراتش هست و یادش میفتم لرزم میگیره.

این وسط فقط ار دسته جِزغِل خانوم(آبجی کوچیکه)خنده م گرفته بود که غیرتی شده بود میگفت: آبجی مگه صدبار بهت نگفتم با غریبه ها حرف نزن دیگه با غریبه ها حرف نمیزنی هااااا 

غیرتش تو لنگه ی جورابه سمت راستیم O_o

  • سوفی ...

49. خوب و بد

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ

بلاخره انتظار به پایان رسید و مامان بابا برگشتن...زنگ که زدن عین خره تی تاب خورده جفتک انداختم پشته در مامانم برا هر سه تامون سوغاتی هم خریده بود ..اوخی :))) مدیونین فکر کنین حسابی خودمو لوس کردم خجالت بکشین که فکر میکنین با این سنم از این بچه بازی ها درمیارم از خدا نمیترسین؟؟؟

هیچوقت بابامو با اسم صدا نمیزنم همیشه بهش میگفتم بابا یا بابایی ولی جدیدا یادگرفتم اسمشو یه جور خاص و مسخره ای تغییر میدم و صدا میزنم جوری که خیلی حال میده قلقلکم میاد اصن...بعدم وقتی اومد هی اسمشو همونجوری صدا زدم پریدم ماچ مالش کردم خخخخ یه بارم خواب بود منم اصلا حواسم نبود دراز کشیده بودم هی برای خودم اسمشو به همون شیوه ی خاصه قلقلک آور برا خودم میخوندم و صدا میزدم بنده خدا فکرکرد واقعا دارم صداش میزنم یهو از خواب پرید گفت:ها؟؟چیه؟؟چی شده؟؟؟چشماشم پره خواب بود :((((...هیچی دیگه دیدم سوتی دادم پریدم کناره تخت قایم شدم خودمو زدم به خواب مثلا من نبودم یکی دیگه بود..  :| بُژدانم(وجدانم) خیلی دردمند و ملول شد :( بهم گفت خدا عقلت بده ..آیکُن:سوت بلبلی


+حال جسمیم خیلی بهتره ..کل دیروز عصر رو زیر پتو به سر میبردم زورکی ناهار درست کردم و کارا رو انجام دادم بعدم دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم ازجام بلند شم...ولی الان دیگه خوبم


+از خواب دیدن بدم میاد بدم میاد بدم میااااااادددددد چون اکثرش کابوسه دیشبم تا دیروقت خوابم نبرد با این که خیلی خسته و خواب آلود بودم...بعدم که خوابم برد باز کابوس دیدم...بار دومیه که این کابوس تکراری رو میبینم خیلی وحشتناک بود نه که ترسناک باشه و بترسم نه بلکه بیشتر روی روانمه و داغونم میکنه به هم میریزم توی خواب کلی گریه کردم و جیغ زدم بیدار که شدم داشتم هق هق میکردم تا یه ساعت تو شوک بودم و گلوله شده بودم زیر پتو و به هم ریخته بودم...صبح هم همونجور و به هم ریخته و داغون بودم هنوزم اثراتش هست...خدایا میشه مداره خواب دیدنمو کلا از بیخ جزغاله بفرمویی؟؟؟ممنونت میشم.

  • سوفی ...

48.دست و پا چُلفتی

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ق.ظ

به یک واقعیتی پی بردم قبلا هم پی برده بودم و به روی خودم نمیاوردم اما الان خود به خود به روم اومد...و اون این که من انقدر وابسته به خانواده م هستم که اگه یه مدت مثل الان تنها باشم نه تنها دق میکنم بلکه از پسه مریضیمم برنمیام...دو روز رو از ترس این که مبادا نتونم به کارا برسم بخصوص این که مامان هم نیست که لوسم کنه و برام دمنوش درمانی کنه و مجبور نشم از درد کل اتاق رو غلت بزنم و زمین رو شخم بزنم هی قرص خوردم خداروشکر اثر داشت و داشت به خیر میگذشت که حالا علائم نشون میده مسموم شدم ..با این مورد واقعا نمیدونم چیکار کنم راه رضای خدا هیچکدوم از دمنوش هایی که اینجور مواقع مامانم به کار میبرد رو نمیشناسم اسمشم بدونم نمیتونم تشخیصشون بدم فقط یکیشو میشناسم و بلدم که اونم نداریم تو خونه :| ...دکتر هم که نمیرم ...نمیتونم برم یعنی...فقط منتظرم مامان بابا امروز از تهران راه بیفتن برسن خونه...دیروز خاله کوچیکه رو بخاطر عوارض شیمی درمانی و دارو و پیوندمغزاستخون و غیره بستری کردن و مامانبزرگ و دایی رفتن تهران و امروز ایشالا دیگه حتما مامان بابا راه میفتن که بیان و من الان حسِ هاچ زنبور عسل رو دارم وقتی مامانشو یافت...با این تفاوت که مسمومم.

امضا: یک بچه ننه ی گُنده

+میخواستم یه متنی بنویسم درمورد افکاره این روزام ولی دیگه فعلا نمیتونم بنویسم ...همینقدر بسه

  • سوفی ...

44.سوفیه بی شک دیوانه

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ب.ظ

به نامه خدا هستم یک روان پریشه بی ثبات که مشغوله طی دوران نقاهته افسردگیه خود میباشم

زورم به موهام نرسید که کوتاهشون کنم و خودمو آزار بدم(هروقت دچار افسردگی میشم به زور بابا یا مامانمو مجبور میکنم موهامو کوتاه کنن که حرص بخورم و پشیمون شم و اذیت کنم خودمو و وایسم جلوی آینه به قیافه ی وارفته ی شبیه سوسکه دمپایی خوردم نگاه کنم و هی دست بکشم به موهام و خودآزاری کنم حتی دیده شده درمواردی تار موی قبلیمو با خط کش اندازه میگرفتم بین50 تا60سانت بوده مثلا بعده کوتاه کردن میشده بین30تا40سانت و میشستم عرررررر میزدم  البته تازگیا اوناهم کوتاه نمیکنن بلکه فقط یه چندسانتشو میزنن و بدین وسیله گولم میزنن...مگه تهدیدشون کنم بگم اگه کوتاه نکنین میرم آرایشگاه کوتاه میکنم...ولی این بار مامان بابا نبودن هرچند که اکثر مواقع قانعم میکنن که دست از خریت بردارم)درنتیجه زورم رسید به وبم

بله همونطور که میبینین میرم یه روزم نشده برمیگردم....ثبات دارم درحد وضع اقتصادیه کشور که یه دوره تو تورمه یه دوره توی رکود به سر میبره

بعد از یک شب و یک روز عررررررر زدن و گریه کردن حالا دیگه خالی شدم یکم....دیوونه هم همون شسته پای چپتونه

یکی از علل بهتر شدن حالم این بود که دیروز مامانبزرگ و دایی رفتن تهران و این یعنی به زودی مامان بابا برمیگردن...بله همچین بچه ننه ای هستم من...اعتراف میکنم با نبودنه ننه بابام این مدت میزان افسردگیم بیشتر شده بود 

علت دیگه....این مورد مسکوت بمونه بهتر...میریم مورده بعدی

علت دیگه ش به دنیا اومدنه دخترکوشولویه دوستم الهه ست(دوست و بغل دستیه دوران دانشگاه که گاهی میخواستیم سر به تنمون نباشه و همو خفه کنیم گاهی هم مثل دوتا انسان همو دوس داشتیم الان که از هم دوریم دیگه نمیخوایم همو خفه کنیم)عکسه نی نیشو برام ایمیل کرد و انقد از دیدنه نی نیش ذوق کردم و قربونش رفتم که خدا میدونه تازه اسمه منو(اسم واقعیمو)گذاشته رو نی نیش :))))))) قبلا هم بهم گفته بود میخواد همچین کاری کنه....ووی خدا چشم و ابرو دماغش کپی خوده الهه بود خلاصه که جیگره خاله سوفیه این نی نی خانوم....نشستم تو خیالاتم محوم یا دارم کتاب میخونم یهو عکسه نی نی خانوم میاد تو ذهنم اولش لبخند میزنم بعدم میخندم و قربونش میرم....انقد به فاطمه پُز دادم که عکسه نی نی رو دیدم تازشم هم اسم منم هس که فاطمه هم وسوسه شد ببینتش...بچه ماله یکی دیگه ست پُزشو من میدم 

علت دیگه هم باشگاه بود اون هفته اصلا باشگاه نرفتم چون حالشو نداشتم و کارای خونه هم زیاد بود وقتی این هفته رفتم دوتا از خانم ها حسابی تحویلم گرفتن و پرسیدن چرا نبودم و از این که اتفاق بدی برایم نیفتاده بود اظهار خوشحالی کردن و گفتن نبودنت حس میشد...بعدم مربی تا چشمش به من افتاد با لبخند پرسید:کجا بودی شما؟؟؟بعدم با لبخند خیره موند بهم و تا بهش لبخند نزدم ول نکرد همینا باعث شد امروز کمی حالم بهتر شه..این که چند نفر غریبه اما آشنا حواسشون باشه که نیستی و وقتی برمیگردی با لبخند به استقبالت بیان و دست بدن و حالتو جویا شن خیلی خوبه....یک مشت حسه نابِ محبت.

روحیه ورزشکاریشون تو سلولای بتای جزایر لانگرهانسم...

الانم که ظهره ناهار درست نکردم هنوز ...و درد دارم دلم میخواد مسکن بخورم و بخوابم اما کلی کار دارم و نمیشه :|

الان قشنگ حس میکنم مامانم چقدرررررررررر زحمت میکشد :(((( عررررر من مامانمو مُخااااااممممممممممم


  • سوفی ...

43.سوفیه خانه داره تنها

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ

مامان و بابا دیشب رفتن تهران چون دایی وسطی و مامانبزرگ که از خاله پرستاری میکردن باید میرفتن خونه برای انجام کاراشون و مامان بابا رفتن یه هفته تهران برای پرستاری از خاله....این یعنی بنده الان بزرگه خونه محسوب میشم اما از بزرگیه خونه فقط خونه داریش بهم رسیده :| با دوعدد گودزیلا یک گودزیلای بزرگ به نامه داداش و یک گودزیلای کوچک به نام آبجی کوچیکه...الانم آبجی مدرسه ست و داداش دانشگاه...تنهای تنهام..یه تنهاییه دلپذیر اما استرس آور...از صبح که بیدار شدم توی این فکر بودم ناهار چی بپزم(چقدر متنفرم که از صبح مجبور باشم فکر کنم و برای ناهار ابتکار به خرج بدم..خونه داره خوبی نمیشم)که خوشبختانه آبجی خانم از روز قبل قرمه سبزی مونده بود چپوندم بهش داداش هم که گفت کلاس دارم و ناهار دانشگام...خب فهمیدم فقط خودمم که ناهار ندارم و فدای سرم حسابی هم خیالم راحت شد و هیچی نپختم...بعدم یه نودل درست کردم و خوردم و خلاص...تنهایی ناهار خوردن هم میتونه مزخرف باشه واقعا :|


امروز سحر بعده چندماه بهم زنگید اولش حال نداشتم جواب بدم اما جواب دادم...سحر کتابداره و توی کتابخونه کار میکنه ...صدای خش خش کاغذ و کتابایی که داشت جابه جا میکرد میومد...طبق معمول بعده احوالپرسی شروع کردن به سرکوفت زدن منم میخندیدم و مسخره بازی درمی آوردم و میحرفیدم ...که یهو گفت:سوفی تو خیلی داغون شدی تو خیلی افسرده ای این خنده هاتم همش الکیه تو داری دیوونه میشی چیکار کردی با خودت؟؟؟میفهمی داری چیکار میکنی اصن؟؟؟تو خیلی افسرده ای سوفی دارم میترسم.میترسم برات سوفیه من عزیزه من ببین...(یکم نصیحت کرد که سانسور کردم)..بازم سعی کردم با خنده های الکی بحثو عوض کنم اما دست بردار نبود اینجا بود که یهو خنده هام تبدیل شد به بغض و گریه بهش گفتم سحر تو نمیدونی من دارم چی میکشم و...(بقیه ش سانسور) بهم گفت سوفی تو اگه نری روان شناس از دست میری کلی نصیحتم کرد و دلداری داد بعدم بحثو عوض کردم و حرفیدتا رسیدیم به خودش اون وقت دیدم اونم وضعش بهتر از من نیست حسابی داغون بود دردودل میکرد و گریه میکرد دلش حسابی پر و گرفته بوددلداریش دادم تهشم یه چیزی براش تعریف کردم که دید بدتر از وضع خودشم وجود داره و از تعجب خنده ش گرفت حتی...بهم اصرار کرد حتما دوتایی بریم روان شناس و حتما برم خونه ش یا دانشگاه ببینمش و رو در رو باهم بحرفیم بهش گفتم فعلا نمیتونم اما سعی میکنم یه روز هماهنگ کنم بیام ببینمت


+کلی کار ریخته سرم حوصله ی انجام هیچکدومشم ندارم تنبلم لنگه جورابتونه

+دلم خوابه عمیق میخواد...دیشب تا صبح هزاربار از خواب پریدم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه...دلم نمیخواد خواب ببینم هیچ خوابی

+انتظار و بی خبری هم میتونه جزو بدترین دردا باشه

  • سوفی ...

39.آنچه گذشت

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سوفی ...

31.از سفر یک روزه ی خود چه نتیجه ای گرفتید

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ب.ظ

1-وقتی خسته ای و حال جسمی هم به هم ریخته ست سفر یک روزه بهتر از چند روزه ست...برای برگشتن به خونه لحظه شماری میکردم

2-دخترخاله و خاله هی میگفتن دوباره لاغر شدی چیکار کردی اون بار خیلی خوب شده بودی اما الان باز لاغری که :/ جوابی نداشتم بهشون بدم ..بجاش دخترخاله حسابی تپل تر شده بود و راضی بود و کیفوررررر ..خانوادگی داریم زور میزنیم برا یکم تپل شدن خخخ دریغ از اندکی نتیجه من که دیگه دست از تلاش برداشتم میدون رو دادم به دختر خاله خخخ

3-سفرتفریحی نبود بلکه کاری بود...چون مامانبزرگ و خاله کوچیکه و دایی وسطی که ساکنان خونه ی مادربزرگه حساب میشین تهران تشریف دارن خانواده ی ما و خاله دومی و خاله وسطی که توی خونه مامانبزرگ برای انجام کارا جمع شده بودیم و دایی کوچیکه و زنشم یه چندساعت اومده بودن کمک هی فقط دور خودمون میچرخیدیم نمیدونستیم چی به چیه زنگ میزدیم دایی وسطی از تهران راهنمایی میفرمود اصن یه وعضی بود...هم کارای مربوط به باغ هاشون هم کارای مربوط به خونه شون دهنمونو مسواک کرد دیگه هیچکدوم کمر و پا برامون نمونده بود خاله دومی که بچه هاش امروز صبح مدرسه داشتن باروبندیل رو بست و رفت شهره خودشون ما هم شب برگشتیم چون داداش صبح باید میرفت دانشگاه و کار داشت...تو ماشین دیگه داشتم بیهوش میشدم تا رسیدیم لباسامو عوض کردم و مسواک بعدم شیرجه تو رختخواب تا خوده صبح از خستگی بیهوش شدم صبح هم انقدر مامان صدام زد تا بیدار شدم به زوووووووووووررررر...من نمیفهمم چه حکمتیه که وقتی کاری ندارم از خستگی هم دارم میمیرم حالمم خوب نیست صبح زودم نباید برم جایی باز مامان خانم خوابه صبح رو بهم کوفت و زهرمار میکنه تازه خودشم باهام کاری نداره فقط میگه بلند شو بیدار باش همین...فقط کافیه بیدار باشم تا خیالش راحت شه همین...واقعا همین.هیچی دیگه بیدار شدم خوابالو و شُل و وِل نشستم وره دلش کاش حداقل کاری داشت که انجام بدم بعدم دیدم زیادی بیکارم کتابم که نمیتونم با این حال بخونم اومدم اینجا پست بذارم .

4-هنوز نصف کاراشون مونده شاید مجبور شیم آخرهفته باز تشریف ببریم چون خاله وسطی دست تنها نمیتونه...خداکنه بخاطر مدرسه ی آبجی کوچیکه هم که شده منو آبجی رو نبرن..اونجا بدونه مامانبزرگ و خاله کوچیکه فقط رو اعصابه.

5-خاله کوچیکه خیلی بهتر شده و حالا میتونه حرف بزنه دیروز با مامان بابا حرفید چون گوشی رو به من نمیدادن که خاله خسته نشه زیاد...بنده گوشمو میچسبوندم به گوشی که صداشو بشنوم دلم برای صداش تنگ شده بود...قبلا نمیتونست حرکت کنه الان با کمک دو نفر میتونه یکم راه بره...

6-این پسرخاله ی ما 10ساله شدن تازه...بعد توی واتس اپ برا خودش یه گروه زده خودشم مدیر گروهه اسم گروهشم گذاشته طلوع آفتاب (اینو کجای دلم بذارونم دقیقا...)بعد من هم سن این بودم از فرط بیکاری و نبوده تکنولوژی مجبور میشدم برم تو کوچه باسنگ و آجر پسرای مردمو بزنم یا با چرخ راه موتوری هایی که میخواستن از کوچه مون(حوزه استحفاظی بنده)رد شن ببندم کلی هم فحش بخورم :|

7-از این سفر آموختیم حواسمان باشد قضاوت و غیبت ننمانییم چون جیز است بعد میبینیم هیچی اونجوری که فکر میکردیم نبوده و قضاوت بیخود کرده ایم حتی اگر قضاوت باخود بوده است هم باید گذاشت پای جهالت و شوت بودنه طرف و به دل نگرفت و بخشید و فراموش کرد...

8-یکی بیاد این مادره عزیزتر از جانه بنده رو نصیحت کنه باهاش بحرفه بلکم بذاره من یه ریزقوله دیگه بکَپَم :|


9-پایان...(آیکُن: خمیازههههههههههههه)

  • سوفی ...