به نامه خدا هستم یک روان پریشه بی ثبات که مشغوله طی دوران نقاهته افسردگیه خود میباشم
زورم به موهام نرسید که کوتاهشون کنم و خودمو آزار بدم(هروقت دچار افسردگی میشم به زور بابا یا مامانمو مجبور میکنم موهامو کوتاه کنن که حرص بخورم و پشیمون شم و اذیت کنم خودمو و وایسم جلوی آینه به قیافه ی وارفته ی شبیه سوسکه دمپایی خوردم نگاه کنم و هی دست بکشم به موهام و خودآزاری کنم حتی دیده شده درمواردی تار موی قبلیمو با خط کش اندازه میگرفتم بین50 تا60سانت بوده مثلا بعده کوتاه کردن میشده بین30تا40سانت و میشستم عرررررر میزدم البته تازگیا اوناهم کوتاه نمیکنن بلکه فقط یه چندسانتشو میزنن و بدین وسیله گولم میزنن...مگه تهدیدشون کنم بگم اگه کوتاه نکنین میرم آرایشگاه کوتاه میکنم...ولی این بار مامان بابا نبودن هرچند که اکثر مواقع قانعم میکنن که دست از خریت بردارم)درنتیجه زورم رسید به وبم
بله همونطور که میبینین میرم یه روزم نشده برمیگردم....ثبات دارم درحد وضع اقتصادیه کشور که یه دوره تو تورمه یه دوره توی رکود به سر میبره
بعد از یک شب و یک روز عررررررر زدن و گریه کردن حالا دیگه خالی شدم یکم....دیوونه هم همون شسته پای چپتونه
یکی از علل بهتر شدن حالم این بود که دیروز مامانبزرگ و دایی رفتن تهران و این یعنی به زودی مامان بابا برمیگردن...بله همچین بچه ننه ای هستم من...اعتراف میکنم با نبودنه ننه بابام این مدت میزان افسردگیم بیشتر شده بود
علت دیگه....این مورد مسکوت بمونه بهتر...میریم مورده بعدی
علت دیگه ش به دنیا اومدنه دخترکوشولویه دوستم الهه ست(دوست و بغل دستیه دوران دانشگاه که گاهی میخواستیم سر به تنمون نباشه و همو خفه کنیم گاهی هم مثل دوتا انسان همو دوس داشتیم الان که از هم دوریم دیگه نمیخوایم همو خفه کنیم)عکسه نی نیشو برام ایمیل کرد و انقد از دیدنه نی نیش ذوق کردم و قربونش رفتم که خدا میدونه تازه اسمه منو(اسم واقعیمو)گذاشته رو نی نیش :))))))) قبلا هم بهم گفته بود میخواد همچین کاری کنه....ووی خدا چشم و ابرو دماغش کپی خوده الهه بود خلاصه که جیگره خاله سوفیه این نی نی خانوم....نشستم تو خیالاتم محوم یا دارم کتاب میخونم یهو عکسه نی نی خانوم میاد تو ذهنم اولش لبخند میزنم بعدم میخندم و قربونش میرم....انقد به فاطمه پُز دادم که عکسه نی نی رو دیدم تازشم هم اسم منم هس که فاطمه هم وسوسه شد ببینتش...بچه ماله یکی دیگه ست پُزشو من میدم
علت دیگه هم باشگاه بود اون هفته اصلا باشگاه نرفتم چون حالشو نداشتم و کارای خونه هم زیاد بود وقتی این هفته رفتم دوتا از خانم ها حسابی تحویلم گرفتن و پرسیدن چرا نبودم و از این که اتفاق بدی برایم نیفتاده بود اظهار خوشحالی کردن و گفتن نبودنت حس میشد...بعدم مربی تا چشمش به من افتاد با لبخند پرسید:کجا بودی شما؟؟؟بعدم با لبخند خیره موند بهم و تا بهش لبخند نزدم ول نکرد همینا باعث شد امروز کمی حالم بهتر شه..این که چند نفر غریبه اما آشنا حواسشون باشه که نیستی و وقتی برمیگردی با لبخند به استقبالت بیان و دست بدن و حالتو جویا شن خیلی خوبه....یک مشت حسه نابِ محبت.
روحیه ورزشکاریشون تو سلولای بتای جزایر لانگرهانسم...
الانم که ظهره ناهار درست نکردم هنوز ...و درد دارم دلم میخواد مسکن بخورم و بخوابم اما کلی کار دارم و نمیشه :|
الان قشنگ حس میکنم مامانم چقدرررررررررر زحمت میکشد :(((( عررررر من مامانمو مُخااااااممممممممممم