50.بزرگترین آرزویم
دلم میخواست میتوانستم تنهایی و بی کسی هایت را یک تنه بغل کنم و
تمام دردها و غصه هایت را یک جا قورت بدهم...
آنوقت من خوشبخت ترین میشدم...
آنوقت دنیایَم زیباتر میشد...
دلم میخواست میتوانستم تنهایی و بی کسی هایت را یک تنه بغل کنم و
تمام دردها و غصه هایت را یک جا قورت بدهم...
آنوقت من خوشبخت ترین میشدم...
آنوقت دنیایَم زیباتر میشد...
شاید تنها مزیت سفر مامان و بابا بوسه ی مامان روی گونه ام باشد.مامان ندرتا میبوسد دیر به دیر میبوسد..اما اگر قرار باشد برود مسافرت و مدتی از هم دور باشیم حتما میبوسدم... وقتی میبوسد آدم 10سال جوان تر میشود.بوسه های نادرش آن ته ته های دله آدم را به غش و ضعف می اندازد.یک جورهایی تک تک سلولهای آدم غنج میرود :)
مربوط به:18 مهر ساعت22و40 دقیقه
بعضی از آدمها هم هستند که درهمان برخورد اول مهرشان را هورّی هُل میدهند وسطه دله سیاهِ آدم یکهو میبینی دلت دارد از سیاهِ پُررنگ تبدیل میشود به سیاهِ کمرنگ....مثل همان خانمه دیروزی توی ایستگاه اتوبوس...که با بی حوصلگی ایستاده بودم و منتظر آمدنه اتوبوس بودم....تقریبا 4متر آن طرف تر توی سایه ای که دیواره آپارتمانه سمت راستش ایجاد کرده بود ایستاده بود و منتظر اتوبوس بود...سبزه ..مو مشکی(کمی از موهایش از زیره مقنعه اش بیرون بود)با قده متوسط(قدش از من کوتاه تر بود)تقریبا35-40ساله مانتویی...یک مانتوی دو رنگ از آنهایی که قسمت تنه اش سفید است و دامنش سیاه...سیاه و سفید...با گل های کوچکه حریر بین قسمت سیاه و سفیدش...اولین چیزی که توجهم را جلب کرد دو رنگه مانتویش بود...سفید و سیاه مثل دنیای این روزهای من مثل افکاره این روزهای من....نگاهم را از رویش برداشتم و به سمت مخالف خیره شدم...آرام آرام آمد کنارم ایستاد ..فهمیدم میخواهد سره حرف را باز کند اما اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم...نگاهش نکردم...منتظر ایستاد..این پا و آن پا کرد...سمت راستم کمی جلوتر از من ایستاده بود و من نگاهم را به سمت چپ(مسیری که اتوبوس قرار بود بیاید)چرخانده بودم و با خودم میگفتم: خداکنه شروع نکنه به حرف زدن که نه حال حرف زدن با یه غریبه رو دارم نه حوصله ش رو...یکهو گفت: بیا بریم توی سایه کناره من وایسا آفتاب خوب نیست بیشتر اعصابه آدم خرد میشه تازه الان که خوبه ظهر بدترم میشه..بیا بریم...لبخند زدم و همراهش راه افتادم و هی پشت سرم را نگاه میکردم که ببینم اتوبوس می آید یانه...فکرم را خواند...گفت: از اونجا هم دید داره راحت میشه دید اتوبوس میاد یا نه بیا بریم نگران نباش....کنارش توی سایه ایستادم ....صورتش زیاد قشنگ نبود یعنی اصلا قشنگ نبود اما زیره صورتش توی دلش چقدر قشنگ بود چقدر لبخندش آرامبخش بود چقدر میشد دوستش داشت حتی میشد عاشقش بود...داشتم وول میخوردم توی افکارم و آن تهِ تهِ دله خانومه مانتوییه سبزه رویه مو مشکیه بغل دستم را واکاوی میکردم که یکهو گفت: بیا بریم اتوبوس داره میاد با یک لبخنده دلنشینه رنگی رنگی...آنقدر رنگی که به صبحه سیاه و سفیدم رنگ پاشید...موقع پیاده شدن از اتوبوس یک بار دیگر خوب به صورتش نگاه کردم غرق شده بود توی افکارش و چشم دوخته بود به خیابان ...اینبار خیلی زیباتر بود زیره صورتش را دوست داشتم تویِ دلش را دوست داشتم حتی حالا چهره اش را هم دوست داشتم..خوبه خوب جزئیات صورتش را به خاطر سپردم که تا همیشه فراموشش نکنم ...که یاده لبخندش سیاهیه دله سیاهم را کمرنگ تر کند که رنگ بپاشد به اوله صبح های سیاه و سفیدم.حالا صورتش هم قشنگتر شده بود...بعضی ها را میشود با همان برخورد اول بدون این که بشناسیشان دوست داشت..من خانومه سبزه رویِ مو مشکیه دیروزی را خیلی دوست دارم.
پاییز پنجره ای ست
که از اتاق من
به هوای تو باز می شود
چند روزیست...تقریبا دو روز و نصفی...که حرف زدن هایم با تو دیگر رنگ و بوی قبل را ندارد...
طعم عاشقی اش پریده است...گَس شده است انگار...نمازهایم صبر و قرار قبل را ندارد...
یکهو شوت میشوم توی دنیای دیگری که پُر از اوهام و چرند و پرند است...
خدایِ جانم من باز گُم شده ام لای هَمهمه ی رنگی رنگیه این دنیای سیاه و سفید...
نه این که بار اولم باشد....قبلا ها هم صدها ضربدر هزاران بار گُم شده ام و باز پیدایَم کردی...
میشود باز هم....
شرم دارم از گفتن بقیه اش...
از این به بعدش را خاموش میشوم....گوش کن,خاموش ها گویا ترند
+ترجیح دادم دوتا پست قبل هم باشن هم جلوی چشمم نباشن در نتیجه رمزیشون کردم.
همچنان پی سی ترکیده و بنده قاچاقی میام نت
فردا یک شهریور تولد مامانمه...مامانم فردا 46 ساله میشه ...دلم براش میسوزه که دختر خوبی براش نبودم
به هیچ دردش نخوردم...فقط بار روی دوشش بودم...هیچ کاری نکردم که بتونه بهم افتخار کنه...اصلا نمیدونم ازم راضیه یا نه...
خودم که راضی نیستم از خودم......
مامانم دوستت دارم..همیشه باش....میدونم خیلی زجر کشیدی توی زندگی...خیلی صبوری...ممنونم که هستی...همیشه باش
کاش بتونم شادت کنم..کاش بتونم جبران کنم....عاشقه صداتم...عاشق شیطونیات و خندیدنات..عاشق وقتایی که باهم
کُشتی میگیریم و میخندیم...عاشق وقتایی که باهام با شوخی میرقصی و ادای رقصیدن درمیاری تا بخندم
دوستت دارم خیلی دوستت دارم....شرمنده ی خط های ریزه زیره چشماتم..شرمنده ی کمردرد و پا دردتم...
شرمنده ی دله شکسته و خسته تم...شرمنده ی دستای مهربونت...ببخش منو ...
خدا همه ی مادر پدرا رو حفظ کنه....
+قبلا همیشه مینالیدم میگفتم دلم شهرخودمونو میخواد از زندگی توی شهر غریب بدون فامیل خسته م اما الان با این که هنوزم این شهرو دوس ندارم اما خداروشکر میکنم که توی غربتیم و از خیلیا دوریم.....خوشحالم که زیاد نمیبینمشون...کاش از راه دور هم نمیتونستن آزار بدن و دل مادرمو بشکنن...دل بابامو.... خدایا شکرت که توی غربتیم...واقعا الان حکمتتو فهمیدم...شکرت..
+دلم برای بابا تنگ شده ..بابا بخاطر کارای بیمارستان و پیوند خاله همراشون رفته تهران...اونقدر دلم تنگه که هی مثل بچه ها بهونه میگیرم که گریه کنم...دیروزم بابا بهم زنگید دلش تنگ بود حتی گریه کرد ولی زود جلو خودشو گرفت...بغض دارم...اگه بخاطر خاله کوچیکه نبود اصلا تحمل نمیکردم...من بابامو مُخاااامممممممم عررررررررررررررررررر....مامان بابا هی به هم دیگه میزنگن یه ساعت یه ساعت درددل میکنن حرف میزنن ما رو هم جزو اشیا حساب میکنن اصن این وسط نقش چغندره کال رو داریم اصن انگار نه انگار ایشششش...حسودم شست پاتونه....
+اوضاع خوابم افتضاحه همون یه ذره خوابی هم که میرم همش کابوس میبینم...دیشب با گریه از خواب پریدم بلندشدم نشستم هنوز داشتم اشک میریختم...افتضاح بود :|
+خو دیگه ناله بسه...کم میام انصاف نیس همین کم نوشتنامم همش غرغر باشه.....
حالم اصن جالب نبود اوضاع جسمیم حسابی به هم ریخته ست داشتم ناله میکردم که یه شماره ناشناس چندبار زنگ زد و جواب ندادم کلا هر شماره ای ناشناس باشه جواب نمیدم. میگم اوجش اگه آشنا باشه و کارش ضروری باشه اس میده میفهمم کیه غریبه هم باشه که هیچ...بعد همون شماره اس داد:
اون:عاغا چرا جواب نمیدی؟؟؟ :(
من:سلام...شما؟؟
اون: دختره بابام :)
من: خو دختره بابا اسم نداره آیا؟؟؟
اون:یه ذره هم حدس نمیزنی من کی اَم؟؟؟
من: نه میترسم فسفرای مغزم تموم شه
اون: :d
من: :/
اون:خب تو که برنمیداری که اسممو بهت بگم
من:فاطمه تویی؟؟؟
اون:دو دقیقه دیگه بهت میزنگم بردار ببینی کی اَم
بقیه شو میذارم اَندرونی
بعد از مدتها کتابمو گرفتم دستم خیر سرم مثلا درس بخونم...بعد از اونجایی که بابایی خانِ شیطون بلا هروقت من میخوام بدرسم فیلم دیدن یا بازی کردن یا بیرون رفتنش میگیره امشبم گیر داد گفت بیا اسم فامیل بازی کنیم ..هرچی گفتم پدره من بیخیال حالش نی بذار درس و مخشمونو بوخونیم..گفت:ول کن بابا نه بازی میکنی نه درس میخونی بیا بازیییییییییی بیا بازی بیا اسم فامیل بیا اسم فامیل بیا بیا...هیچی دیگه دیدیم کودکه درونه پدره عزیزمان آروم نمیگیره نشستیم منو بابایی و آبجی کوچیکه سه تایی اسم فامیل بازی کردیم روده بُر شدیم از خنده چون بابایی آقا همش چرت و پرت مینوشت و تقلب هم میکرد ...با آبجی زمین رو از خنده گاز میزدیم از دست شیطونی های بابا...حیف حال ندارم سوتی ها و تقلب و شیطونی هاشو شرح بدم ...خیلی باحال بود...آخرشم قرار بود هرکی باخت بستنی بخره که با این که بابا برنده شد(البته با تقلب)چون من و آبجی کوچیکه پول نداشتیم و شپش ته کیف پولمون پارتی گرفته و داره آفتاب بالانس مهتاب بالانس میزنه بازم بابایی خان قرار شد بستنی بخره ...
الانم پشته کاغذه اسم فامیلش نقاشی یه زن و مرد کشیده میگیم چرا انقد خانمشو زشت کشیدی؟؟میگه:چون اگه زنش خوشگل باشه میدزدنش :| توجیهش صاف تو لوزالمعده م :/
+اصلا چه معنی دارد بچه از بابایش ببَرد...باباها همیشه باید بَرنده باشند :)
تا حالا همه ی آدمهای تپلی که وارد زندگی ام شده اند جزو مهربان ترین و زلال ترینشان بوده اند...تپل های زندگیه من فراموش نشدنی اند...یکیشان همین تپلترین خانمه باشگاه....همیشه با لبخند و انرژی سلام میکند و وارد میشود آدم دلش میخواهد بغلش کند بگوید دوستت دارم...خانوم تپلی شاید فقط چندسال از من بزرگتر باشد...آنقدر مهربان و دلسوز است که فقط توی همین سه چهار جلسه حتی نگران من و درس و زندگی ام هم شده است ...خانم تپلی برای همه دل میسوزاند...برای همه لبخند میزند...وقتی همه دارند دور باشگاه قدم میزنند تا گرم کنند او برعکسه بقیه دور میزند یعنی خلافه جهت ...بعد هم برای بقیه دست تکان میدهد و شوخی میکند...خودم را از لا به لای صف به او میرسانم تا با او قدم بزنم...همه ی آدمها را دوست دارد...به بقیه ی تپل ها انگیزه میدهد لاغرها و خوش هیکل ها را تشویق میکند ...آدم از هم صحبتی با خانم تپله سیر نمیشود ...وقتی گفت یک بچه ی 4ساله دارد نپرسیدم دختر است یا پسر...خواستم بماند برای بعد خواستم وقتی بازهم با او هم صحبت میشوم سوالی داشته باشم برای کِش دادنه گفتگو ...از قصد حرف زدن با او را کش میدهم...وقتی آدم با خانم تپله حرف میزند باطریه خالیه قلبش دوباره شارژ میشود از بس که هی محبت و انرژی از لبخند و چشمهای نازش بیرون می پاشد...خانم تپلی حسود نیست .. همیشه لبخند میزند..از اعماقه قلبه دریایی اش محبت فوران میکند...کنارم که ایستاده بود و ورزش میکرد حین دقت به حرکات مربی گاهی نگاهم میکرد و نگاهش میکردم و کیف میکردم از برق چشمهای مهربانش...اصلا این بار که زودتر از بقیه رسیدم تخته استِپش را میگذارم کناره خودم ترجیحا سمت چپ چون موقع انجام حرکات سمت چپ بیشتر توی دیدم است.....تپل ها دوست داشتنی اند....اصلا قلبشان هم مثل هیکلشان بزرگتر است و محبت بیشتری تویش جا میشود....فردا برای دیدنه خانم تپلی ذوق دارم...برای دیدنش لحظه شماری میکنم...میدانم هرگز با او صمیمی نخواهم شد هرگز برای همیشه نخواهم داشتش...میدانم وقتی روزی از باشگاه برود یا بروم دیگر نخواهم دیدش...اما تا ابد توی ذهنم توی قلبم خواهد ماند بی آن که خودش بداند...خدا تپل ها را مهربان ترآفریده....حداقل تپل های زندگیه من را.
+از واژه ی "چاق" خوشم نمی آید..واژه ی "تپل" را دوست تر میدارم.
اینو روز تولدم برای خدا توی سررسیدم نوشته بودم اما پاکش کردم چون سررسیدم در دسترس همه ست...بجاش آوردمش اینجا