16.قصه های نیمه شب برای باران
یکی بود یکی نبود زیر گنبد فیروزه ای(کبود دوس ندارم)هیشکی نبود اما خدا بود
یه پادشاهی بود که فقط و فقط یه پسر داشت...دیگه وقت زن گرفتن شاهزاده رسیده بود ...آقا پادشاه هم که خیلی روی پسرش حساس بود و وسواس داشت دلش میخواست بهترین دختره شهرو برای شاهزاده انتخاب کنه..هرچی نباشه زنه پسرش ملکه ی آینده میشد و باید از همه لحاظ سر می بود..برای همین پادشاه چندنفرو مامور کرد بهترین و شایسته ترین دخترای شهرو پیدا کنن و دعوت کنن به قصر ...حدودا ده تا دختر رو گلچین کردن و آوردن به قصر پیشه پادشاه....پادشاه به هرکدومشون یه تخم مرغ داد و گفت اینا رو بگیرین و مراقبش باشین و بذارینش زیر یه مرغ که جوجه شه یه ماه بعد همگی جوجه ها رو بیارین ببینم. هرکدوم که جوجه هاتون بهتر و بزرگتر و سالم تر بود معلوم میشه با عرضه تره و اون میشه عروسه آینده ی من....خلاصه دخترا تخم مرغا رو گرفتن و حسابی هم مراقب بودن نیفته بشکنه و رفتن...هرکدوم تلاش میکردن بهترین جوجه رو داشته باشن تا ملکه ی آینده شن وقتی جوجه ها سر از تخم درآوردن همه مردنی و ریزه میزه بودن دخترا هم ترسیده بودن و برای این که بازنده نشن گشتن و هرکدوم یه جوجه ی سرحال و شیک و مجلسی پیدا کردن و جایگزین جوجه ی اصلی کردن..توی اون شهر یه پیرمرد تنها و خیلی پولدار بود که مرغه تخم طلا داشت و از ترسه از دست دادنه مرغه تمام اطرافیانشو از خودش رونده بود و تک و تنها مونده بود حالا که اخر عمرش بود دلش از دست مرغه خون بود و چون هم نیاز به مراقبتای ویژه و رسیدگیه زیاد داشت و هم باعث و بانیه تنهاییه پیره مرد بود بنابراین تصمیم گرفته بود به قیمت هشتصدمیلیون تومن بفروشتش که اون پولو دخیره کنه برای عمره باقی موندش و از دسته مرغه هم خلاص شه یکی از دخترا که ثروتمندتر بود و پول باباش از پارو بالا میرفت موضوع رو فهمید و مرغ رو خرید و جای جوجه ی اصلیش جا زد و یه ماه بعد دوباره دخترا با جوجه هاشون برگشتن به قصر اما یکیشون هیچ جوجه ای دستش نبود....اما بقیه هرکدوم یه جوجه ی خوشگل و تپلی و سرحال دستشون بود...پادشاه اومد و جوجه های دخترا رو بررسی کرد چشمش به مرغ تخم طلا افتاد و به دختره گفت:این که مرغه از جوجه بزرگتره o_O دختر هم دتپاچه شد و گفت:خب اونقدر بهش رسیدم که زود رشد کرد و انقدی شدپادشاه دستی به ریشه مبارک کشید و به بررسی ادامه داد تا رسید به دختره آخری که هیچی دستش نبود...پادشاه رو کرد به دختر و گفت:پس جوجه ی تو کو؟؟؟دختر هم سرشو انداخت پایین و گفت:جوجه ی من خیلی ریز و لاجون بود خیلی بهش رسیدم اما رشد نکرد ..منم روم نشد بیارمش....پادشاه رفت روی تختش تکیه زد و گفت برنده دختریه که جوجه نداره چون من برای محک زدن صداقت شما اون تخم مرغا رو داده بودم دست ورزیه ژنتیکی کنن که جوجه هاشون رشدشون کم باشه و ریزقوله بمونن اما شما همه تون دغل کردین و رفتین جوجه های تقلبی آوردین اما این دختر اونقدر صادق بود که این کارو نکرد و چشمش دنبال جاه و مقام و ثروته پسرم نبود ...اما از اونجایی که پول توی این دوره زمونه خیلی مهم تر از صداقته و اگه پول نباشه هیچی نیس و پادشاه هم اهل این قرتی بازیا نبود دختری رو که مرغ تخم طلا آورده بود برای پسرش انتخاب کرد...بلاخره هرچی باشه پادشاهه صلاح مملکتو بهتر میدونه با این کارشم دوتا نشون زد هم برای پسره دسته گلش زن اِستوند(نمیدونم این فعل ماله چه لهجه ای بود)هم اینجوری با اون مرغ تخم طلای به خزانه ی ملی کمک میکرد چون تخمای طلا میشد ماله خودش و پولشو میریخت توی جیب مبارک و به نفع و صلاح مردمه کشورش میرفت خوش گذرونی و خرج عیش و نوشش میکرد نباید با بی انصافی قضاوت کرد هرچی نباشه پادشاهه داره برای مردم زحمت میکشه باس روحیه ش خوب باشه و با پول ملت خوش بگذرونه تا بتونه تصمیماته مهم در امور کشوری و لشکری بگیره ... تازه خزانه ی ملی هم با انتخاب این دختر پربار تر میشد بقیه ی دخترا رو هم از قصر بیرون کردن به دختره صادق و رو راست هم یه تیپا حواله کردن تا دیگه از این قرتی بازیا و مثبت بازیا درنیاره و به بخت خودش جفتک نندازه...هفته ی بعدشم جشن ازدواج دختره صاحب مرغ تخم طلا و شاهزاده برگزار شد و سالیان سال به خوبی و خوشی به خوش گذرونی و ولگردی پرداختند..
بالا رفتیم راست بود هرچی خدا خواست بود
پایین اومدیم دوغ بود تو قصه هاش دروغ بود