31.از سفر یک روزه ی خود چه نتیجه ای گرفتید
1-وقتی خسته ای و حال جسمی هم به هم ریخته ست سفر یک روزه بهتر از چند روزه ست...برای برگشتن به خونه لحظه شماری میکردم
2-دخترخاله و خاله هی میگفتن دوباره لاغر شدی چیکار کردی اون بار خیلی خوب شده بودی اما الان باز لاغری که :/ جوابی نداشتم بهشون بدم ..بجاش دخترخاله حسابی تپل تر شده بود و راضی بود و کیفوررررر ..خانوادگی داریم زور میزنیم برا یکم تپل شدن خخخ دریغ از اندکی نتیجه من که دیگه دست از تلاش برداشتم میدون رو دادم به دختر خاله خخخ
3-سفرتفریحی نبود بلکه کاری بود...چون مامانبزرگ و خاله کوچیکه و دایی وسطی که ساکنان خونه ی مادربزرگه حساب میشین تهران تشریف دارن خانواده ی ما و خاله دومی و خاله وسطی که توی خونه مامانبزرگ برای انجام کارا جمع شده بودیم و دایی کوچیکه و زنشم یه چندساعت اومده بودن کمک هی فقط دور خودمون میچرخیدیم نمیدونستیم چی به چیه زنگ میزدیم دایی وسطی از تهران راهنمایی میفرمود اصن یه وعضی بود...هم کارای مربوط به باغ هاشون هم کارای مربوط به خونه شون دهنمونو مسواک کرد دیگه هیچکدوم کمر و پا برامون نمونده بود خاله دومی که بچه هاش امروز صبح مدرسه داشتن باروبندیل رو بست و رفت شهره خودشون ما هم شب برگشتیم چون داداش صبح باید میرفت دانشگاه و کار داشت...تو ماشین دیگه داشتم بیهوش میشدم تا رسیدیم لباسامو عوض کردم و مسواک بعدم شیرجه تو رختخواب تا خوده صبح از خستگی بیهوش شدم صبح هم انقدر مامان صدام زد تا بیدار شدم به زوووووووووووررررر...من نمیفهمم چه حکمتیه که وقتی کاری ندارم از خستگی هم دارم میمیرم حالمم خوب نیست صبح زودم نباید برم جایی باز مامان خانم خوابه صبح رو بهم کوفت و زهرمار میکنه تازه خودشم باهام کاری نداره فقط میگه بلند شو بیدار باش همین...فقط کافیه بیدار باشم تا خیالش راحت شه همین...واقعا همین.هیچی دیگه بیدار شدم خوابالو و شُل و وِل نشستم وره دلش کاش حداقل کاری داشت که انجام بدم بعدم دیدم زیادی بیکارم کتابم که نمیتونم با این حال بخونم اومدم اینجا پست بذارم .
4-هنوز نصف کاراشون مونده شاید مجبور شیم آخرهفته باز تشریف ببریم چون خاله وسطی دست تنها نمیتونه...خداکنه بخاطر مدرسه ی آبجی کوچیکه هم که شده منو آبجی رو نبرن..اونجا بدونه مامانبزرگ و خاله کوچیکه فقط رو اعصابه.
5-خاله کوچیکه خیلی بهتر شده و حالا میتونه حرف بزنه دیروز با مامان بابا حرفید چون گوشی رو به من نمیدادن که خاله خسته نشه زیاد...بنده گوشمو میچسبوندم به گوشی که صداشو بشنوم دلم برای صداش تنگ شده بود...قبلا نمیتونست حرکت کنه الان با کمک دو نفر میتونه یکم راه بره...
6-این پسرخاله ی ما 10ساله شدن تازه...بعد توی واتس اپ برا خودش یه گروه زده خودشم مدیر گروهه اسم گروهشم گذاشته طلوع آفتاب (اینو کجای دلم بذارونم دقیقا...)بعد من هم سن این بودم از فرط بیکاری و نبوده تکنولوژی مجبور میشدم برم تو کوچه باسنگ و آجر پسرای مردمو بزنم یا با چرخ راه موتوری هایی که میخواستن از کوچه مون(حوزه استحفاظی بنده)رد شن ببندم کلی هم فحش بخورم :|
7-از این سفر آموختیم حواسمان باشد قضاوت و غیبت ننمانییم چون جیز است بعد میبینیم هیچی اونجوری که فکر میکردیم نبوده و قضاوت بیخود کرده ایم حتی اگر قضاوت باخود بوده است هم باید گذاشت پای جهالت و شوت بودنه طرف و به دل نگرفت و بخشید و فراموش کرد...
8-یکی بیاد این مادره عزیزتر از جانه بنده رو نصیحت کنه باهاش بحرفه بلکم بذاره من یه ریزقوله دیگه بکَپَم :|
9-پایان...(آیکُن: خمیازههههههههههههه)