خدا به خیر بگذرونه
شدیدا محتاج دعام :(
در روزگاران جدید( همین امروز) بشری تصمیم گرفت باشگاه رفتن را از سرگیرد.. خواهرک گودزیلا صفتش نیز وی را مشایعت نموده و با وی رخت ورزشی برتن نمود و راهی گشت هنوز راهی نگشته بود که مادر آن بشر نیز تصمیم به مشایعت نموده با ایشان به راه افتاد.... در راه به همراهی گودزیلا سرود ورزشکااااارااااان دلااااورااان را زمزمه نموده و بعد از مدتی معطلی بلاخره وارد باشگاه همی گشتند... آن بشر ابتدا کمی قیافه اش را کج و کوله نموده دلش هوای باشگاه قبلی اش را کرد... وی بر دهانه دلش مشتی محکم همی کوفت و عرضه داشت : چاره ای نی دیگه اون باشگاه راهش زیاده حالا برو دوتا حرکت بزن بلکم خوشت اومد... به سالن ورزش روانه گشته و همراه مربی شروع به لِنگ پراکنی و جفتک اندازی نمود.... بشره نام برده از حرکات کند و اتو کشیده ی افراد حاضر در باشگاه از جمله مربی به ستوه آمده و کرم همی ریخت و درست پشت سر مربی جای گرفته و از آینه به مربی چشم دوخته و ریتم را بر هم زده حرکات را تندتر زد تا شاید فرجی شده و به کمر مربی نیز قری عارض گشته بزند دنده دو ... مربیه مذکور ابتدا هول گشته قاطی نمود سپس لبخندی زده و آن بشر را پشمک حساب نموده به کار خویش ادامه همی داد... بشر هم لب و لونچه اش آویزان با ذوقی له شده و برجکی هزار تکه عنانه از کف داده را بر دست گرفت تا آخر ورزش دندان بر جگر مبارک نهاده و در آخر با دلی گرفته و ذوقی کور شده به سکونتگاه خویش بازگشت... البته قبلش که مربی به یک چیز نردبان مانندی آویزان شده همچون ... بگذریم حالا همچون هرچی بدنش را کش میداد بشره نام برده ته دلش گفت: آخ چه حالی میداد الان این چوب و تخته ها از جاش درمیومد این مربیه با صورت مقوا میشد کف سالن... ولی خب چنین نشد و مربی کاملا سالم و بی هیچ خط و خشی لباسش را عوض نموده به خانه شان بازگشت.... هعیییی.... در باشگاه قبلی چه روزگارانی داشتیم...
این روزا کلا حال روحی و جسمیم خوب نیس. البته روحیم بهتر شده اما جسم مبارک پنچره هنوز... حالا خودمم نمیدونم دقیقا چه مرگمه هااا فقط لهم نوشتنمم نمیاد کامنت گذاشتنمم نیز... فقط میخونم یواشکی :) البته این گشادیسمم جدای اون حال جسمیه :-)
یکی از تلاش های به ندرت نتیجه بخشم این بوده که انقد رو مخ مامانم درمورد طب سنتی و مضرات نمک پیاده روی و جفتک پراکنی کردیم که بجای نمک میگه: سَم سفید.... مثلا: سوفی اون سم سفید پاش هم بیار بذار سر سفره :/
مگه تو همچین زمینه هایی پیشرفت حاصل کنم زمینه های دیگه که امیدی بهم نی :|
بی حال شدم و خوابم برد ...خواب دیدم یک آدم مُسن که روی سرش هم یک چیز پارچه ای شبیه دستار گذاشته بود و قیافه اش شبیه پیرمردی بود که مغازه اش کنار مدرسه ی خواهری ست و چون سید است صدایش میزنند سید یا آقا مرا بویید و گفت بوی بهشت می دهی بعد سرش را رو به آسمان بالا گرفت و به آسمان اشاره کرد و گفت بگو سلام..یک جوری گفت بگو سلام که توی خواب با خودم میگفتم انگار قرار است به زودی بمیرم.... بیدار که شدم با خودم گفتم: هع بوی بهشت!!! دلت خوش است سرتاپایم جهنم است.
مقاومت بی فایده است دلم برایت تنگ شده است خدای جانم... همین که دیروز در عین بد بودن و گند بودنم دلم هی حس هوایت را در بطن قلبم خواست دیشب خودت دستم را گرفتی و صاف بردی ام سراغ یک فرشته ی زمینی که دلم را برایت پست کند... خداجان دوستت دارم با تمام گندهایی که زده ام و با وجود این که از تو بسیار دور افتاده ام و همه چیز را بینمان خراب کردم و دستم را به زور از میان دستتانت بیرون کشیدم و گم شدم اما دوستت دارم امشب باز دستم را گرفتی... شرمنده ام تمام بی وفایی هایم را شرمنده ام. آنقدر که حتی رویم نمی شود بیش ازین حرف بزنم.
نمی دونم چرا ولی دیگه دست و دلم به آپ کردن اینجا نمیره... هرچند دلم برای اینجا و آدماش تنگ شده...
آبجی کوچیکه: اگه بهت آب حیات بدن بگن بخور و تا همیشه که دنیا هست زنده بمون میخوری؟؟؟
من: نه
آبجی کوچیکه: :| ولی من میخوردم
من: ولی اگه یه آبی بدن بگن این آبیه که عمر رو کوتاه میکنه خیلی کوتاه....و خدا هم اجازه داده بخوریش حتما میخوردمش...حتما
+نه این که ناامید باشم یا زندگی رو دوست نداشته باشم یا هرچیز دیگه...اما فقط دوست دارم زودتر برم...خیلی زود...
+نه این که بخوام ناشکری کنم و از زندگیم ناراضی باشم نه اصلا.
+نه این که گناه نداشته باشم و بخاطر نداشتن گناه نترسم از مرگ....اتفاقا خیلی هم بار گناهم سنگینه...خیلی سنگین ..اونقدر که روم نمیشه به خدا بگم منو ببخش از بس هی عهدشکنی کردم...اما بازم دوست دارم زود برم...
+زیاد به مرگ فکر میکنم...سه هفته ای هست که خیلی بیشترتر فکر میکنم بهش....میشه گفت تقریبا هر شب...پدیده ی دوست داشتنی ایه به نظرم.فقط اگه اینقدر گناه نکرده بودم و بد نبودم میتونست قشنگترم بشه.
1-بابا باهام دردودل میکنه و میگه:این مدت عصبی ام و حواسم نیست و همش با مامانت بحث میکنم دلشو میشکنم بعدم پشیمون میشم. چرا اینجوری شدم؟دیشب انقدر از دست خودم ناراحت شدم که اونجوری باهاش رفتار کردم که تا صبح گریه کردم زیر پتو(بابا وقتی یواشکی گریه کنه یعنی واقعا ناراحت بوده)...منم بجای این که به بابایی دلداری بدم بیشتر یه کاری کردم عذاب وجدانش بیشتر شه.گفتم:بابا اعصابت که خرده حواستو جمع کن مامانو ناراحت نکنی این مدت خیلی اذیت شده و میشه گناه داره دلشو نشکن...هیچی دیگه باباهه رو له کردم رفت...یعنی من دلداری ندم و حرف نزنم سنگین ترم...طفلی بابا دیروز همش تو ماشین قربون صدقه ی مامان رفت که مثلا جبران کنه...مامان بابام جفتشون مغرورن هیچوقت نشنیدم از هم عذرخواهی کنن بلکه وقتی میخوان عذر خواهی کنن و به هم بفهمونن که اشتباه کردن و پشیمونن با رفتارشون مثلا با قربون صدقه رفتن از هم معذرت میخوان ولی هیچوقت اون یکی به این یکی نمیگه ببخشید...منم همینجوری ام البته به مامان بابام میگم ببخشید اشتباه کردم اما به خواهر برادرم هیچوقت نمیتونم بگم تا گلوم میادا ولی نمیتونم کلمه ی ببخشید رو بیارمش رو زبونم بیشتر با قربون صدقه رفتن یا بوس از خواهر برادرم معذرت خواهی میکنم...
2-دیروز هم که کلا کوفتم شد...قبله تعطیلات که خانم "ک" توی باشگاه خیلی یهویی ازم خواستگاری کرد برای پسره فامیلشون و حسابی به هم ریختم که چرا قبلش شوت بودم و جواب سوالاشو داده بودم و اطلاعاتمو گذاشته بودم کف دستش و نفهمیده بودم منظورشو...طوری محکم و محترمانه جواب رد دادم که دیگه خواسته شو نتونه تکرارکنه اما دیروز یکی از شهرستانای اطراف خونه ی دوسته بابا ناهار دعوت بودیم قبلشم میرفتن مراسم ..نمیخواستم برم به زور و اصرار مامان رفتم توی مراسم یه زنه سوال پیچم کرد بازم نفهمیدم و جواب دادم در این حد شوت و خنگم..بعدزنگید پسرش بیاد منو ببینه منم فهمیدم میخواستم در برم اما دستمو گرفته بود و نمیذاشت آخرش پیچوندمش اما با ضایع کاری و اعصاب خوردی مامان هم که اصلا حواسش نبود و رفته بود پیش بابا اصن ندید که من اون وسط گیر افتادم کلی حرص خوردم از دسته خانومه. خیلی بهم برخورده بود بعدم هی میگفت شماره ی خونتونو بده منم هول شده بودم میگفتم حالا بعدا ..اونم میگفت چطور بعدا چطوری پیدات کنم ..خب هول شده بودم فقط میخواستم یه جوری از دستش خلاص شم تا پسرش نرسیده در برم نمیفهمیدم دارم چی میگم..به فکرم نرسید شماره مامانمو بدم تا مامانم ردش کنه خلاصه اساسی داغونم کرد و به هم ریختم اومدم خونه کلی گریه کردم ..مامان هم از دستم دلخور شد.ولی به نظر من دلیلی نداشت دلخور شه چون واقعا به هم ریخته بودم و بعدم سرم داشت از درد منفجر میشد و تنم میلرزید هنوزم اثراتش هست و یادش میفتم لرزم میگیره.
این وسط فقط ار دسته جِزغِل خانوم(آبجی کوچیکه)خنده م گرفته بود که غیرتی شده بود میگفت: آبجی مگه صدبار بهت نگفتم با غریبه ها حرف نزن دیگه با غریبه ها حرف نمیزنی هااااا
غیرتش تو لنگه ی جورابه سمت راستیم O_o
دلم میخواست میتوانستم تنهایی و بی کسی هایت را یک تنه بغل کنم و
تمام دردها و غصه هایت را یک جا قورت بدهم...
آنوقت من خوشبخت ترین میشدم...
آنوقت دنیایَم زیباتر میشد...
بلاخره انتظار به پایان رسید و مامان بابا برگشتن...زنگ که زدن عین خره تی تاب خورده جفتک انداختم پشته در مامانم برا هر سه تامون سوغاتی هم خریده بود ..اوخی :))) مدیونین فکر کنین حسابی خودمو لوس کردم خجالت بکشین که فکر میکنین با این سنم از این بچه بازی ها درمیارم از خدا نمیترسین؟؟؟
هیچوقت بابامو با اسم صدا نمیزنم همیشه بهش میگفتم بابا یا بابایی ولی جدیدا یادگرفتم اسمشو یه جور خاص و مسخره ای تغییر میدم و صدا میزنم جوری که خیلی حال میده قلقلکم میاد اصن...بعدم وقتی اومد هی اسمشو همونجوری صدا زدم پریدم ماچ مالش کردم خخخخ یه بارم خواب بود منم اصلا حواسم نبود دراز کشیده بودم هی برای خودم اسمشو به همون شیوه ی خاصه قلقلک آور برا خودم میخوندم و صدا میزدم بنده خدا فکرکرد واقعا دارم صداش میزنم یهو از خواب پرید گفت:ها؟؟چیه؟؟چی شده؟؟؟چشماشم پره خواب بود :((((...هیچی دیگه دیدم سوتی دادم پریدم کناره تخت قایم شدم خودمو زدم به خواب مثلا من نبودم یکی دیگه بود.. :| بُژدانم(وجدانم) خیلی دردمند و ملول شد :( بهم گفت خدا عقلت بده ..آیکُن:سوت بلبلی
+حال جسمیم خیلی بهتره ..کل دیروز عصر رو زیر پتو به سر میبردم زورکی ناهار درست کردم و کارا رو انجام دادم بعدم دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم ازجام بلند شم...ولی الان دیگه خوبم
+از خواب دیدن بدم میاد بدم میاد بدم میااااااادددددد چون اکثرش کابوسه دیشبم تا دیروقت خوابم نبرد با این که خیلی خسته و خواب آلود بودم...بعدم که خوابم برد باز کابوس دیدم...بار دومیه که این کابوس تکراری رو میبینم خیلی وحشتناک بود نه که ترسناک باشه و بترسم نه بلکه بیشتر روی روانمه و داغونم میکنه به هم میریزم توی خواب کلی گریه کردم و جیغ زدم بیدار که شدم داشتم هق هق میکردم تا یه ساعت تو شوک بودم و گلوله شده بودم زیر پتو و به هم ریخته بودم...صبح هم همونجور و به هم ریخته و داغون بودم هنوزم اثراتش هست...خدایا میشه مداره خواب دیدنمو کلا از بیخ جزغاله بفرمویی؟؟؟ممنونت میشم.