نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قدِ آغوشه منی» ثبت شده است

42.بوس مسافرتی

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ب.ظ

شاید تنها مزیت سفر مامان و بابا بوسه ی مامان روی گونه ام باشد.مامان ندرتا میبوسد دیر به دیر میبوسد..اما اگر قرار باشد برود مسافرت و مدتی از هم دور باشیم حتما میبوسدم... وقتی میبوسد آدم 10سال جوان تر میشود.بوسه های نادرش آن ته ته های دله آدم را به غش و ضعف می اندازد.یک جورهایی تک تک سلولهای آدم غنج میرود :)

مربوط به:18 مهر ساعت22و40 دقیقه 


  • سوفی ...

35.قدِ آغوشه منی

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ

بعضی از آدمها هم هستند که درهمان برخورد اول مهرشان را هورّی هُل میدهند وسطه دله سیاهِ آدم یکهو میبینی دلت دارد از سیاهِ پُررنگ تبدیل میشود به سیاهِ کمرنگ....مثل همان خانمه دیروزی توی ایستگاه اتوبوس...که با بی حوصلگی ایستاده بودم و منتظر آمدنه اتوبوس بودم....تقریبا 4متر آن طرف تر توی سایه ای که دیواره آپارتمانه سمت راستش ایجاد کرده بود ایستاده بود و منتظر اتوبوس بود...سبزه ..مو مشکی(کمی از موهایش از زیره مقنعه اش بیرون بود)با قده متوسط(قدش از من کوتاه تر بود)تقریبا35-40ساله مانتویی...یک مانتوی دو رنگ از آنهایی که قسمت تنه اش سفید است و دامنش سیاه...سیاه و سفید...با گل های کوچکه حریر بین قسمت سیاه و سفیدش...اولین چیزی که توجهم را جلب کرد دو رنگه مانتویش بود...سفید و سیاه مثل دنیای این روزهای من مثل افکاره این روزهای من....نگاهم را از رویش برداشتم و به سمت مخالف خیره شدم...آرام آرام آمد کنارم ایستاد ..فهمیدم میخواهد سره حرف را باز کند اما اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم...نگاهش نکردم...منتظر ایستاد..این پا و آن پا کرد...سمت راستم کمی جلوتر از من ایستاده بود و من نگاهم را به سمت چپ(مسیری که اتوبوس قرار بود بیاید)چرخانده بودم و با خودم میگفتم: خداکنه شروع نکنه به حرف زدن که نه حال حرف زدن با یه غریبه رو دارم نه حوصله ش رو...یکهو گفت: بیا بریم توی سایه کناره من وایسا آفتاب خوب نیست بیشتر اعصابه آدم خرد میشه تازه الان که خوبه ظهر بدترم میشه..بیا بریم...لبخند زدم و همراهش راه افتادم و هی پشت سرم را نگاه میکردم که ببینم اتوبوس می آید یانه...فکرم را خواند...گفت: از اونجا هم دید داره راحت میشه دید اتوبوس میاد یا نه بیا بریم نگران نباش....کنارش توی سایه ایستادم ....صورتش زیاد قشنگ نبود یعنی اصلا قشنگ نبود اما زیره صورتش توی دلش چقدر قشنگ بود چقدر لبخندش آرامبخش بود چقدر میشد دوستش داشت حتی میشد عاشقش بود...داشتم وول میخوردم توی افکارم و آن تهِ تهِ دله خانومه مانتوییه سبزه رویه مو مشکیه بغل دستم را واکاوی میکردم که یکهو گفت: بیا بریم اتوبوس داره میاد با یک لبخنده دلنشینه رنگی رنگی...آنقدر رنگی که به صبحه سیاه و سفیدم رنگ پاشید...موقع پیاده شدن از اتوبوس یک بار دیگر خوب به صورتش نگاه کردم غرق شده بود توی افکارش و چشم دوخته بود به خیابان ...اینبار خیلی زیباتر بود زیره صورتش را دوست داشتم تویِ دلش را دوست داشتم حتی حالا چهره اش را هم دوست داشتم..خوبه خوب جزئیات صورتش را به خاطر سپردم که تا همیشه فراموشش نکنم ...که یاده لبخندش سیاهیه دله سیاهم را کمرنگ تر کند که رنگ بپاشد به اوله صبح های سیاه و سفیدم.حالا صورتش هم قشنگتر شده بود...بعضی ها را میشود با همان برخورد اول بدون این که بشناسیشان دوست داشت..من خانومه سبزه رویِ مو مشکیه دیروزی را خیلی دوست دارم.

  • سوفی ...

18.تپُل ها فرشته اند

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ

تا حالا همه ی آدمهای تپلی که وارد زندگی ام شده اند جزو مهربان ترین و زلال ترینشان بوده اند...تپل های زندگیه من فراموش نشدنی اند...یکیشان همین تپلترین خانمه باشگاه....همیشه با لبخند و انرژی سلام میکند و وارد میشود آدم دلش میخواهد بغلش کند بگوید دوستت دارم...خانوم تپلی شاید فقط چندسال از من بزرگتر باشد...آنقدر مهربان و دلسوز است که فقط توی همین سه چهار جلسه حتی نگران من و درس و زندگی ام هم شده است ...خانم تپلی برای همه دل میسوزاند...برای همه لبخند میزند...وقتی همه دارند دور باشگاه قدم میزنند تا گرم کنند او برعکسه بقیه دور میزند یعنی خلافه جهت ...بعد هم برای بقیه دست تکان میدهد و شوخی میکند...خودم را از لا به لای صف به او میرسانم تا با او قدم بزنم...همه ی آدمها را دوست دارد...به بقیه ی تپل ها انگیزه میدهد لاغرها و خوش هیکل ها را تشویق میکند ...آدم از هم صحبتی با خانم تپله سیر نمیشود ...وقتی گفت یک بچه ی 4ساله دارد نپرسیدم دختر است یا پسر...خواستم بماند برای بعد خواستم وقتی بازهم با او هم صحبت میشوم سوالی داشته باشم برای کِش دادنه گفتگو ...از قصد حرف زدن با او را کش میدهم...وقتی آدم با خانم تپله حرف میزند باطریه خالیه قلبش دوباره شارژ میشود از بس که هی محبت و انرژی از لبخند و چشمهای نازش بیرون می پاشد...خانم تپلی حسود نیست .. همیشه لبخند میزند..از اعماقه قلبه دریایی اش محبت فوران میکند...کنارم که ایستاده بود و ورزش میکرد حین دقت به حرکات مربی گاهی نگاهم میکرد و نگاهش میکردم و کیف میکردم از برق چشمهای مهربانش...اصلا این بار که زودتر از بقیه رسیدم تخته استِپش را میگذارم کناره خودم ترجیحا سمت چپ چون موقع انجام حرکات سمت چپ بیشتر توی دیدم است.....تپل ها دوست داشتنی اند....اصلا قلبشان هم مثل هیکلشان بزرگتر است و محبت بیشتری تویش جا میشود....فردا برای دیدنه خانم تپلی ذوق دارم...برای دیدنش لحظه شماری میکنم...میدانم هرگز با او صمیمی نخواهم شد هرگز برای همیشه نخواهم داشتش...میدانم وقتی روزی از باشگاه برود یا بروم دیگر نخواهم دیدش...اما تا ابد توی ذهنم توی قلبم خواهد ماند بی آن که خودش بداند...خدا تپل ها را مهربان ترآفریده....حداقل تپل های زندگیه من را.


+از واژه ی "چاق" خوشم نمی آید..واژه ی "تپل" را دوست تر میدارم.

  • سوفی ...