تا حالا همه ی آدمهای تپلی که وارد زندگی ام شده اند جزو مهربان ترین و زلال ترینشان بوده اند...تپل های زندگیه من فراموش نشدنی اند...یکیشان همین تپلترین خانمه باشگاه....همیشه با لبخند و انرژی سلام میکند و وارد میشود آدم دلش میخواهد بغلش کند بگوید دوستت دارم...خانوم تپلی شاید فقط چندسال از من بزرگتر باشد...آنقدر مهربان و دلسوز است که فقط توی همین سه چهار جلسه حتی نگران من و درس و زندگی ام هم شده است ...خانم تپلی برای همه دل میسوزاند...برای همه لبخند میزند...وقتی همه دارند دور باشگاه قدم میزنند تا گرم کنند او برعکسه بقیه دور میزند یعنی خلافه جهت ...بعد هم برای بقیه دست تکان میدهد و شوخی میکند...خودم را از لا به لای صف به او میرسانم تا با او قدم بزنم...همه ی آدمها را دوست دارد...به بقیه ی تپل ها انگیزه میدهد لاغرها و خوش هیکل ها را تشویق میکند ...آدم از هم صحبتی با خانم تپله سیر نمیشود ...وقتی گفت یک بچه ی 4ساله دارد نپرسیدم دختر است یا پسر...خواستم بماند برای بعد خواستم وقتی بازهم با او هم صحبت میشوم سوالی داشته باشم برای کِش دادنه گفتگو ...از قصد حرف زدن با او را کش میدهم...وقتی آدم با خانم تپله حرف میزند باطریه خالیه قلبش دوباره شارژ میشود از بس که هی محبت و انرژی از لبخند و چشمهای نازش بیرون می پاشد...خانم تپلی حسود نیست .. همیشه لبخند میزند..از اعماقه قلبه دریایی اش محبت فوران میکند...کنارم که ایستاده بود و ورزش میکرد حین دقت به حرکات مربی گاهی نگاهم میکرد و نگاهش میکردم و کیف میکردم از برق چشمهای مهربانش...اصلا این بار که زودتر از بقیه رسیدم تخته استِپش را میگذارم کناره خودم ترجیحا سمت چپ چون موقع انجام حرکات سمت چپ بیشتر توی دیدم است.....تپل ها دوست داشتنی اند....اصلا قلبشان هم مثل هیکلشان بزرگتر است و محبت بیشتری تویش جا میشود....فردا برای دیدنه خانم تپلی ذوق دارم...برای دیدنش لحظه شماری میکنم...میدانم هرگز با او صمیمی نخواهم شد هرگز برای همیشه نخواهم داشتش...میدانم وقتی روزی از باشگاه برود یا بروم دیگر نخواهم دیدش...اما تا ابد توی ذهنم توی قلبم خواهد ماند بی آن که خودش بداند...خدا تپل ها را مهربان ترآفریده....حداقل تپل های زندگیه من را.
+از واژه ی "چاق" خوشم نمی آید..واژه ی "تپل" را دوست تر میدارم.