51-چه بدونم-خواستگاری خَرکی
1-بابا باهام دردودل میکنه و میگه:این مدت عصبی ام و حواسم نیست و همش با مامانت بحث میکنم دلشو میشکنم بعدم پشیمون میشم. چرا اینجوری شدم؟دیشب انقدر از دست خودم ناراحت شدم که اونجوری باهاش رفتار کردم که تا صبح گریه کردم زیر پتو(بابا وقتی یواشکی گریه کنه یعنی واقعا ناراحت بوده)...منم بجای این که به بابایی دلداری بدم بیشتر یه کاری کردم عذاب وجدانش بیشتر شه.گفتم:بابا اعصابت که خرده حواستو جمع کن مامانو ناراحت نکنی این مدت خیلی اذیت شده و میشه گناه داره دلشو نشکن...هیچی دیگه باباهه رو له کردم رفت...یعنی من دلداری ندم و حرف نزنم سنگین ترم...طفلی بابا دیروز همش تو ماشین قربون صدقه ی مامان رفت که مثلا جبران کنه...مامان بابام جفتشون مغرورن هیچوقت نشنیدم از هم عذرخواهی کنن بلکه وقتی میخوان عذر خواهی کنن و به هم بفهمونن که اشتباه کردن و پشیمونن با رفتارشون مثلا با قربون صدقه رفتن از هم معذرت میخوان ولی هیچوقت اون یکی به این یکی نمیگه ببخشید...منم همینجوری ام البته به مامان بابام میگم ببخشید اشتباه کردم اما به خواهر برادرم هیچوقت نمیتونم بگم تا گلوم میادا ولی نمیتونم کلمه ی ببخشید رو بیارمش رو زبونم بیشتر با قربون صدقه رفتن یا بوس از خواهر برادرم معذرت خواهی میکنم...
2-دیروز هم که کلا کوفتم شد...قبله تعطیلات که خانم "ک" توی باشگاه خیلی یهویی ازم خواستگاری کرد برای پسره فامیلشون و حسابی به هم ریختم که چرا قبلش شوت بودم و جواب سوالاشو داده بودم و اطلاعاتمو گذاشته بودم کف دستش و نفهمیده بودم منظورشو...طوری محکم و محترمانه جواب رد دادم که دیگه خواسته شو نتونه تکرارکنه اما دیروز یکی از شهرستانای اطراف خونه ی دوسته بابا ناهار دعوت بودیم قبلشم میرفتن مراسم ..نمیخواستم برم به زور و اصرار مامان رفتم توی مراسم یه زنه سوال پیچم کرد بازم نفهمیدم و جواب دادم در این حد شوت و خنگم..بعدزنگید پسرش بیاد منو ببینه منم فهمیدم میخواستم در برم اما دستمو گرفته بود و نمیذاشت آخرش پیچوندمش اما با ضایع کاری و اعصاب خوردی مامان هم که اصلا حواسش نبود و رفته بود پیش بابا اصن ندید که من اون وسط گیر افتادم کلی حرص خوردم از دسته خانومه. خیلی بهم برخورده بود بعدم هی میگفت شماره ی خونتونو بده منم هول شده بودم میگفتم حالا بعدا ..اونم میگفت چطور بعدا چطوری پیدات کنم ..خب هول شده بودم فقط میخواستم یه جوری از دستش خلاص شم تا پسرش نرسیده در برم نمیفهمیدم دارم چی میگم..به فکرم نرسید شماره مامانمو بدم تا مامانم ردش کنه خلاصه اساسی داغونم کرد و به هم ریختم اومدم خونه کلی گریه کردم ..مامان هم از دستم دلخور شد.ولی به نظر من دلیلی نداشت دلخور شه چون واقعا به هم ریخته بودم و بعدم سرم داشت از درد منفجر میشد و تنم میلرزید هنوزم اثراتش هست و یادش میفتم لرزم میگیره.
این وسط فقط ار دسته جِزغِل خانوم(آبجی کوچیکه)خنده م گرفته بود که غیرتی شده بود میگفت: آبجی مگه صدبار بهت نگفتم با غریبه ها حرف نزن دیگه با غریبه ها حرف نمیزنی هااااا
غیرتش تو لنگه ی جورابه سمت راستیم O_o