11.اولین روز از بیست و سومین سال به وقته زمین
گفتی وقت رفتن است...ترسیده بودم..کوله باره خالی ام را دستم دادی...انداختمش روی دوشم...سبک بود..خالی بود..خالیه خالی..هیچ نداشتم...اما تو را داشتم انگار همه چیز داشتم...تو تمامه من بودی ...آنجا پیش تو من خوشبخت ترین ذره ی ریز کائنات بودم...اما حالا وقت رفتن رسیده بود...میترسیدم...با چشمان مضطربم نگاهت را دنبال میکردم....لبخند زدی و گفتی:نترس,من با تو خواهم بود فقط کافی ست دستت را بگذاری روی آن پنجِ برعکسه گوشه ی سمت چپ سینه ات و به من فکر کنی صدایم را خواهی شنید...گفتم:جدایی سخت است...بی تاب بودم...تو اما باز لبخند زدی و گفتی:زود میگذرد...زودتر از آنچه تصورش را بکنی...گفتم: بی تو هرچه زودتر هم دیر است...به کوله بار خالی ام نگاهی اندختم و گفتم:چه وقت باز خواهم گشت؟؟گفتی:برای تو به چشم بر هم زدنی خواهد گذشت و برای من عمری...نترس من باتو خواهم بود...هر روز و شب مشتاق شنیدن صدایت و منتظرِ یادت هستم...هر ثانیه به تو خواهم نگریست..منتظرت خواهم ماند...آنقدر منتظرت میمانم تا قدم به قدم به سویم گام برداری...تا نزدیک شوی و دستانت رو بگیرم و درآغوش گیرمت...به دستانم نگاه کردم..لرزان و ناتوان بودند....باردیگر ترس را از چشمان نگرانم خواندی و گفتی:منتظرت هستم...هر روز مشتاقانه منتظرت هستم..هرجا و هر لحظه کنارت خواهم بودحالا برو...گفتم:سخت است رفتن...جدایی درد دارد...گفتی: زود میگذرد اما فراموشم نکن...مرا گُم نکن..یادت باشد یکی اینجا منتظرت است ,جایی که میروی پر است از زرق و برق و زیبایی آنجا را برای تو اماده کرده ام...مواظب باش میان آنها مرا گُم نکنی فراموشم نکن...کوله بار خالی ام را برداشتم و راهی شدم...چشم که باز کردم خودم را میان دنیایی زیبا و جدید یافتم...اولش همه چیز زیبا بود...پر از زیبایی و نعمت...همان هایی که تو برایم مهیا کرده بودی...اما ترسیده بودم...گریستم از دوری ات...روزها گذشت با خودم گفتم باید کوله بارم را پر کنم از آن چیزهایی که تو دوست داری و موقع بازگشت برایت بیاورم که بدانی یادت بودم که بدانی دلتنگت میشدم که بگویم دوستت دارم...کم کم فهمیدم اینجا همه چیز زیبا نیست زشتی هم کم ندارد...گفتم:مگر قرار نبود اینجا پر از زیبایی باشد..گفتند: بدون زشتی زیبایی معنا ندارد...روزها میگذشت...دیگر مثل روز اول بی قرارت نبودم...محو دنیای جدیدم بودم...غرق شدم در زشتی ها و زیبایی هایش...غوطه ور شدم میان آدم های رنگارنگش...چنان سرم گرمه زرق و برق و سیاه و سفیدش شد که یادم رفت تو منتظری هنوز...راستش حتی دیگر مشتاق بازگشت نبودم...دیگر شور و اشتیاق روزه جدایی را نداشتم...دنیای جدیدم تو را از من ربوده بود..آن پنج برعکس سمت چپ سینه ام که نشانی اش را داده بودی هم دیگر بی تاب بازگشت نبود...دیگر تالاپ و تولوپ نمیکرد برای برگشتن....کارش شد پمپاژ کردن یک مشت خون به این طرف و آن طرف..کارش شد تپیدن برای این و آن...یادم رفت انجا خانه ی تو است یادم رفت نشانی خودت را روی ان نوشته ای...تو اما هنوز وفادار و منتظر مانده بودی...گاهی آنقدر دلتنگ میشدی که صدایم میزدی اما انقدر گوش هایم پر از صدای این و ان بود که صدایت دیگر به گوشم نرسید...دلتنگ میشدی و تلنگری میزدی تا پنجِ برعکسه سمت چپ سینه ام بلرزد به تپش بیفتد و یادت در ان زنده شود...اثر داشت...مدتی یادت می افتادم برایت حرف میزدم بی تابت میشدم اما نه به اندازه ی آن روز..پایدار نبود...باز گُم میشدم توی رنگهای دنیا و آدمک هایش....تو اما همچنان منتظر و نگران...من اما بی وفا وغرق در زرق و برق و رنگ و لعاب و زیبایی هایی که برای رسیدن به خودت برایم مهیا کرده بودی..
حالا 22 سال به وقتِ زمین از ان روز میگذرد.....حالا دیگر کوله بارم مثل ان روز خالی نیست...پُر شده است پُره پُر...سنگین شده است...انقدر سنگین که نای ادامه را گرفته است از من...آنقدر سنگین که توان نفس کشیدنم نیست...کوله باری که قرار بود برایت بیاورم حالا دارد نفسم را میگیرد...میخواستم زیبایی های اینجا را بریزم تویش برایت بیاورم اخر عاشقت بودم...اما انقدر گُم شدم که یادم رفت تو را...انقدر هول شدم که نفهمید کِی این همه سیاهی و زشتی تلنبار شد روی هم و سر ریز شد از کوله باری که قرار بود برایت بیاورم...کی و کجا انقدر سنگین شد؟؟؟آنقدر سیاه و لبریز که سنگینی اش افتاده است روی همان پنج برعکس سمت چپ سینه ام...همان جا که قرار بود جای تو و یادت باشد...حالا دیگر نمیدانم با چه رویی بازگردم و توی چشمانت خیره شوم و بگویم دوستت دارم...حالا دیگر از برگشتن خجالت میکشم
حالا 22 سال از آن روز میگذرد ...و امروز آغاز ساله بیست و سوم است به وقته زمین...و تو هنوز همان خوبِ همیشگی اَم مانده ای و من اما....
دلم برایت تنگ شده است مهربانِ همیشگیِ من