77.ورزشکاران دلاوران...
در روزگاران جدید( همین امروز) بشری تصمیم گرفت باشگاه رفتن را از سرگیرد.. خواهرک گودزیلا صفتش نیز وی را مشایعت نموده و با وی رخت ورزشی برتن نمود و راهی گشت هنوز راهی نگشته بود که مادر آن بشر نیز تصمیم به مشایعت نموده با ایشان به راه افتاد.... در راه به همراهی گودزیلا سرود ورزشکااااارااااان دلااااورااان را زمزمه نموده و بعد از مدتی معطلی بلاخره وارد باشگاه همی گشتند... آن بشر ابتدا کمی قیافه اش را کج و کوله نموده دلش هوای باشگاه قبلی اش را کرد... وی بر دهانه دلش مشتی محکم همی کوفت و عرضه داشت : چاره ای نی دیگه اون باشگاه راهش زیاده حالا برو دوتا حرکت بزن بلکم خوشت اومد... به سالن ورزش روانه گشته و همراه مربی شروع به لِنگ پراکنی و جفتک اندازی نمود.... بشره نام برده از حرکات کند و اتو کشیده ی افراد حاضر در باشگاه از جمله مربی به ستوه آمده و کرم همی ریخت و درست پشت سر مربی جای گرفته و از آینه به مربی چشم دوخته و ریتم را بر هم زده حرکات را تندتر زد تا شاید فرجی شده و به کمر مربی نیز قری عارض گشته بزند دنده دو ... مربیه مذکور ابتدا هول گشته قاطی نمود سپس لبخندی زده و آن بشر را پشمک حساب نموده به کار خویش ادامه همی داد... بشر هم لب و لونچه اش آویزان با ذوقی له شده و برجکی هزار تکه عنانه از کف داده را بر دست گرفت تا آخر ورزش دندان بر جگر مبارک نهاده و در آخر با دلی گرفته و ذوقی کور شده به سکونتگاه خویش بازگشت... البته قبلش که مربی به یک چیز نردبان مانندی آویزان شده همچون ... بگذریم حالا همچون هرچی بدنش را کش میداد بشره نام برده ته دلش گفت: آخ چه حالی میداد الان این چوب و تخته ها از جاش درمیومد این مربیه با صورت مقوا میشد کف سالن... ولی خب چنین نشد و مربی کاملا سالم و بی هیچ خط و خشی لباسش را عوض نموده به خانه شان بازگشت.... هعیییی.... در باشگاه قبلی چه روزگارانی داشتیم...