48.دست و پا چُلفتی
به یک واقعیتی پی بردم قبلا هم پی برده بودم و به روی خودم نمیاوردم اما الان خود به خود به روم اومد...و اون این که من انقدر وابسته به خانواده م هستم که اگه یه مدت مثل الان تنها باشم نه تنها دق میکنم بلکه از پسه مریضیمم برنمیام...دو روز رو از ترس این که مبادا نتونم به کارا برسم بخصوص این که مامان هم نیست که لوسم کنه و برام دمنوش درمانی کنه و مجبور نشم از درد کل اتاق رو غلت بزنم و زمین رو شخم بزنم هی قرص خوردم خداروشکر اثر داشت و داشت به خیر میگذشت که حالا علائم نشون میده مسموم شدم ..با این مورد واقعا نمیدونم چیکار کنم راه رضای خدا هیچکدوم از دمنوش هایی که اینجور مواقع مامانم به کار میبرد رو نمیشناسم اسمشم بدونم نمیتونم تشخیصشون بدم فقط یکیشو میشناسم و بلدم که اونم نداریم تو خونه :| ...دکتر هم که نمیرم ...نمیتونم برم یعنی...فقط منتظرم مامان بابا امروز از تهران راه بیفتن برسن خونه...دیروز خاله کوچیکه رو بخاطر عوارض شیمی درمانی و دارو و پیوندمغزاستخون و غیره بستری کردن و مامانبزرگ و دایی رفتن تهران و امروز ایشالا دیگه حتما مامان بابا راه میفتن که بیان و من الان حسِ هاچ زنبور عسل رو دارم وقتی مامانشو یافت...با این تفاوت که مسمومم.
امضا: یک بچه ننه ی گُنده
+میخواستم یه متنی بنویسم درمورد افکاره این روزام ولی دیگه فعلا نمیتونم بنویسم ...همینقدر بسه