ظهور ملکوتی سوفی
بعد از مدتها سلام
دلم تنگ شده برا اینجا...
انقد ننوشتم نمیدونم چی باید بنویسم اصن
یه مدت که حال و حوصله ی نت نداشتم یه مدته بعدشم نتم قطع بود
خاله کوچیکه چند روزه دوباره بستریه اولش حالش خیلی بد بود ولی الان خداروشکر بهتره
منیره هم رفت...یه مدت میگفتن خیلی افسرده و داغونه و هرچی روانپزشک بردنش فایده نداشت...کلی قرص اعصاب میخورد و میخوابید...هفته قبل ایست قلبی کرد و تمام....9تا از کتاباش دسته منه نگام به کتاباش میفته دلم آتیش میگیره...امروز صدای گریه ی مامانشو شنیدم بغضم گرفت حالم بد شد...خدا به مادرش صبر بده...طاقت شرکت کردن توی مراسمشو ندارم.....طاقت باز کردن کتاب و دیدن دستخطشم ندارم...
به شیر خشک خوری رو آوردم شیرخشک دوس دارم البته نه حل شده توی آب...شیرخشک رو به صورت پودر میخورم ...روی قوطی شیرخشکمم نوشته مخصوص کودکان یک تا سه سال حاوی ویتامین های لازم جهت رشد کودک خخخخخ...شیرخشکای دوران طفولیته خواهری رو هم همه رو من خوردم خواهری شیرخشک دوس نداشت و بهش سازگار نبود...همه ش ارث رسید به من حالا هم بعده چندسال دوباره شیرخشک خوار شدم خیلی خوشمزه ست دوس دارم خخخخ الهی هرکی مسخره م کنه شب تو رختخوابش بارون بیاد...حالا خود دانید...
همین الان شوهره خاله وسطی زنگ زد و گفت اومدن اینجا و قراره بیان خونه ی ما...بغض دارم و حوصله ی مهمون داری ندارم اما خاله وسطی فرق میکنه شاید حضوره چندساعته ی خاله وسطی باعث شه صدای گریه مامانه منیره کمتر توی مغزم مرور بشه....خداکنه خاله وسطی حال و حوصله ش درست باشه و نخوره توی ذوقم.
+مهرسای عزیز معذرت میخوام که نگرانت کردم....به یادتم و این روزها مروره شعری که بهم هدیه دادی خیلی به دلم میشینه و دلمو قلقلک میده و حالمو خوب میکنه....دوستت دارم و ممنونم...و بازم معذرت میخوام
+سر فرصت کامنتا رو جواب میدم و بهتون سر میزنم...ببخشید