35.قدِ آغوشه منی
بعضی از آدمها هم هستند که درهمان برخورد اول مهرشان را هورّی هُل میدهند وسطه دله سیاهِ آدم یکهو میبینی دلت دارد از سیاهِ پُررنگ تبدیل میشود به سیاهِ کمرنگ....مثل همان خانمه دیروزی توی ایستگاه اتوبوس...که با بی حوصلگی ایستاده بودم و منتظر آمدنه اتوبوس بودم....تقریبا 4متر آن طرف تر توی سایه ای که دیواره آپارتمانه سمت راستش ایجاد کرده بود ایستاده بود و منتظر اتوبوس بود...سبزه ..مو مشکی(کمی از موهایش از زیره مقنعه اش بیرون بود)با قده متوسط(قدش از من کوتاه تر بود)تقریبا35-40ساله مانتویی...یک مانتوی دو رنگ از آنهایی که قسمت تنه اش سفید است و دامنش سیاه...سیاه و سفید...با گل های کوچکه حریر بین قسمت سیاه و سفیدش...اولین چیزی که توجهم را جلب کرد دو رنگه مانتویش بود...سفید و سیاه مثل دنیای این روزهای من مثل افکاره این روزهای من....نگاهم را از رویش برداشتم و به سمت مخالف خیره شدم...آرام آرام آمد کنارم ایستاد ..فهمیدم میخواهد سره حرف را باز کند اما اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم...نگاهش نکردم...منتظر ایستاد..این پا و آن پا کرد...سمت راستم کمی جلوتر از من ایستاده بود و من نگاهم را به سمت چپ(مسیری که اتوبوس قرار بود بیاید)چرخانده بودم و با خودم میگفتم: خداکنه شروع نکنه به حرف زدن که نه حال حرف زدن با یه غریبه رو دارم نه حوصله ش رو...یکهو گفت: بیا بریم توی سایه کناره من وایسا آفتاب خوب نیست بیشتر اعصابه آدم خرد میشه تازه الان که خوبه ظهر بدترم میشه..بیا بریم...لبخند زدم و همراهش راه افتادم و هی پشت سرم را نگاه میکردم که ببینم اتوبوس می آید یانه...فکرم را خواند...گفت: از اونجا هم دید داره راحت میشه دید اتوبوس میاد یا نه بیا بریم نگران نباش....کنارش توی سایه ایستادم ....صورتش زیاد قشنگ نبود یعنی اصلا قشنگ نبود اما زیره صورتش توی دلش چقدر قشنگ بود چقدر لبخندش آرامبخش بود چقدر میشد دوستش داشت حتی میشد عاشقش بود...داشتم وول میخوردم توی افکارم و آن تهِ تهِ دله خانومه مانتوییه سبزه رویه مو مشکیه بغل دستم را واکاوی میکردم که یکهو گفت: بیا بریم اتوبوس داره میاد با یک لبخنده دلنشینه رنگی رنگی...آنقدر رنگی که به صبحه سیاه و سفیدم رنگ پاشید...موقع پیاده شدن از اتوبوس یک بار دیگر خوب به صورتش نگاه کردم غرق شده بود توی افکارش و چشم دوخته بود به خیابان ...اینبار خیلی زیباتر بود زیره صورتش را دوست داشتم تویِ دلش را دوست داشتم حتی حالا چهره اش را هم دوست داشتم..خوبه خوب جزئیات صورتش را به خاطر سپردم که تا همیشه فراموشش نکنم ...که یاده لبخندش سیاهیه دله سیاهم را کمرنگ تر کند که رنگ بپاشد به اوله صبح های سیاه و سفیدم.حالا صورتش هم قشنگتر شده بود...بعضی ها را میشود با همان برخورد اول بدون این که بشناسیشان دوست داشت..من خانومه سبزه رویِ مو مشکیه دیروزی را خیلی دوست دارم.