نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب

20.

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ب.ظ

بعد از مدتها کتابمو گرفتم دستم خیر سرم مثلا درس بخونم...بعد از اونجایی که بابایی خانِ شیطون بلا هروقت من میخوام بدرسم فیلم دیدن یا بازی کردن یا بیرون رفتنش میگیره امشبم گیر داد گفت بیا اسم فامیل بازی کنیم ..هرچی گفتم پدره من بیخیال حالش نی بذار درس و مخشمونو بوخونیم..گفت:ول کن بابا نه بازی میکنی نه درس میخونی بیا بازیییییییییی بیا بازی بیا اسم فامیل بیا اسم فامیل بیا بیا...هیچی دیگه دیدیم کودکه درونه پدره عزیزمان آروم نمیگیره نشستیم منو بابایی و آبجی کوچیکه سه تایی اسم فامیل بازی کردیم روده بُر شدیم از خنده چون بابایی آقا همش چرت و پرت مینوشت و تقلب هم میکرد ...با آبجی زمین رو از خنده گاز میزدیم از دست شیطونی های بابا...حیف حال ندارم سوتی ها و تقلب و شیطونی هاشو شرح بدم ...خیلی باحال بود...آخرشم قرار بود هرکی باخت بستنی بخره که با این که بابا برنده شد(البته با تقلب)چون من و آبجی کوچیکه پول نداشتیم و شپش ته کیف پولمون پارتی گرفته و داره آفتاب بالانس مهتاب بالانس میزنه بازم بابایی خان قرار شد بستنی بخره ...

الانم پشته کاغذه اسم فامیلش نقاشی یه زن و مرد کشیده میگیم چرا انقد خانمشو زشت کشیدی؟؟میگه:چون اگه زنش خوشگل باشه میدزدنش :| توجیهش صاف تو لوزالمعده م :/


+اصلا چه معنی دارد بچه از بابایش ببَرد...باباها همیشه باید بَرنده باشند :)


19.اعصاب مصاب تعطیل

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۶ ب.ظ

خدا آدمو گاو کنه ولی گیره آدمِ گاو نندازه 

سوفی علیه سلام( اَرواحُنا فداه)


+بعضیا به تنهایی خودشون یه طویله گاون به همین سوراخ جورابم قسم...والاع :|

  • سوفی ...

18.تپُل ها فرشته اند

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ

تا حالا همه ی آدمهای تپلی که وارد زندگی ام شده اند جزو مهربان ترین و زلال ترینشان بوده اند...تپل های زندگیه من فراموش نشدنی اند...یکیشان همین تپلترین خانمه باشگاه....همیشه با لبخند و انرژی سلام میکند و وارد میشود آدم دلش میخواهد بغلش کند بگوید دوستت دارم...خانوم تپلی شاید فقط چندسال از من بزرگتر باشد...آنقدر مهربان و دلسوز است که فقط توی همین سه چهار جلسه حتی نگران من و درس و زندگی ام هم شده است ...خانم تپلی برای همه دل میسوزاند...برای همه لبخند میزند...وقتی همه دارند دور باشگاه قدم میزنند تا گرم کنند او برعکسه بقیه دور میزند یعنی خلافه جهت ...بعد هم برای بقیه دست تکان میدهد و شوخی میکند...خودم را از لا به لای صف به او میرسانم تا با او قدم بزنم...همه ی آدمها را دوست دارد...به بقیه ی تپل ها انگیزه میدهد لاغرها و خوش هیکل ها را تشویق میکند ...آدم از هم صحبتی با خانم تپله سیر نمیشود ...وقتی گفت یک بچه ی 4ساله دارد نپرسیدم دختر است یا پسر...خواستم بماند برای بعد خواستم وقتی بازهم با او هم صحبت میشوم سوالی داشته باشم برای کِش دادنه گفتگو ...از قصد حرف زدن با او را کش میدهم...وقتی آدم با خانم تپله حرف میزند باطریه خالیه قلبش دوباره شارژ میشود از بس که هی محبت و انرژی از لبخند و چشمهای نازش بیرون می پاشد...خانم تپلی حسود نیست .. همیشه لبخند میزند..از اعماقه قلبه دریایی اش محبت فوران میکند...کنارم که ایستاده بود و ورزش میکرد حین دقت به حرکات مربی گاهی نگاهم میکرد و نگاهش میکردم و کیف میکردم از برق چشمهای مهربانش...اصلا این بار که زودتر از بقیه رسیدم تخته استِپش را میگذارم کناره خودم ترجیحا سمت چپ چون موقع انجام حرکات سمت چپ بیشتر توی دیدم است.....تپل ها دوست داشتنی اند....اصلا قلبشان هم مثل هیکلشان بزرگتر است و محبت بیشتری تویش جا میشود....فردا برای دیدنه خانم تپلی ذوق دارم...برای دیدنش لحظه شماری میکنم...میدانم هرگز با او صمیمی نخواهم شد هرگز برای همیشه نخواهم داشتش...میدانم وقتی روزی از باشگاه برود یا بروم دیگر نخواهم دیدش...اما تا ابد توی ذهنم توی قلبم خواهد ماند بی آن که خودش بداند...خدا تپل ها را مهربان ترآفریده....حداقل تپل های زندگیه من را.


+از واژه ی "چاق" خوشم نمی آید..واژه ی "تپل" را دوست تر میدارم.

  • سوفی ...

17.چرندیات

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

نویسنده ها میتوانند از سیاستمداران موثرتر و حتی خطرناک تر باشند....آنها میتوانند بدون هیچ کِش مکش و جنجالی خیلی نرم و آرام عقایدشان را به اعماق مغز خواننده ی آثارشان تزریق کنند و به طرز مرموز و ناملموسی هرچند موقتی یا حتی لحظه ای او را با خود همراه سازند...نویسندگان میتوانند خطرناک باشند...در دنیایی که خیلی ها برخلافه اندکی دیگر دریافته اند که با زور کاری از پیش نمیبرند قلم میتواند ابزار موثرتری باشد...در زمان کنونی ..نه اصلا از همان گذشته...یا بهتر بگویم در گذشته که نویسنده ها و کتاب خوانها سروکله شان پیدا شد و در حال و آینده که نسل های جدیدتر سرو کله شان پیدا میشود...انسان باید مراقب باشد چه میخواند از چه کسی میخواند برای چه میخواند....مراقب کتابهایی که میخوانید باشید...مراقب وبلاگهایی که میخوانید هم...نوشته هایشان میتواند مثل بخارهای سَمیِ نامرئی فکر و روحتان را آلوده کند...به خودتان می آیید میبینید عقاید و فکرتان 180 درجه چپه شده است بخصوص اگر کمی بی تجربه و خام و سُست عنصر باشید...برعکس بعضی هاشان هم میتواند باعث رشد تصاعدی فهم و عقل آدم شود...در هر صورت آدم باید مراقب باشد چه میخواند و برای چه میخواند...باید یادبگیرد هرچیزی را که قشنگ نوشته شده بود فورا نپذیرد و جَوّ آرایه های ادبی و و لحن نویسنده نگیرتش...سبک سنگین کند مغزش را بکار بیندازد بعد اگر با عقل و منطقش جور بود باور کند یا بپذیرد و با نویسنده هم سو شود یا نشود....

+نمیدونم چراحوصله پست گذاشتن ندارم....هی مینویسم هی پاک میکنم هی مینویسم هی پیشنویس میکنم..خوددرگیرم...تا این پست رو هم پاک نکردم برم شاید خوددرگیریم تموم شد :|

16.قصه های نیمه شب برای باران

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۳۳ ق.ظ

دختره سه ساله ی خیالیم دیشب مث من بی خوابی به سرش زده بود دلش قصه خواست براش از خودم قصه بافتم ...خدا مغزمو شفا بده..الانم ساعت سه و نیم صبحه من هنو بیدارم :|

اینم قصه ی دیشبم برای دختربچه ی خیالاتم که بی خوابی به سرش زده بود

هشدار: این قصه بدآموزی دارد و نگارنده ی آن هنگام نگارش در مضیقه ی مالی به سر می برده است

  • سوفی ...

15.درهَم بر هم

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۹ ق.ظ

با سلوم

عرضم به طولتون که این روزا نت اومدنم کم شده به دلایلی... روم مشکی بهتون سر نزدم و ممنونم از مرامتون که سرزدین :)

در ادامه ی پست قبل باس بوگویَم که خیلی باشگاه خوش میگذره برای یه چندساعت غمام و دنیا و... یادم میره و سرم گرم میشه حسابی هم ذوق دارم براش به نحوی که دلم میخواست به جای یه روز درمیون هرروز بود روز اول سخت بود اما بعدش بدنم عادت کرد وچون قبلا هم حرکاتشو بلد بودم و زیاد تمرکزم از دست نمیره و میتونم زود حرکتا رو یادبگیرم و گیج نمیشم دیروز باوجود درد شدید با این که قرار بود نرم ولی رفتم و نه تنها سخت نگذشت بلکه کیف داد همه دردامم خوبه خوب شد و دیگه هوووووووووچ مشکلی ندارم و از این که فردا صبح قراره برم باشگاه دلم قیری ویری میره به علاوه یه تعداد ورزشکار جدید بهمون اضافه شدن که همه شون قد و هیکل و سنشون با من همخونی داره و دیگه بین اون جمع نخودی و ریزه میزه حساب نمیشم چون الان ما اکثریت رو تشکیل دادیم و دیگه من توی ذوقه تپلی ها نمیزنم خیلی خوب شد دیروزم مربی سایز تک تکمونو گرفت و نوشت وزنه بنده ازهمه شون کمتر بود حتی از اون تازه واردای هم هیکلم :/ عرررررررر کیف میکنم موقع ورزش مخصوصا با اون لبخندای شیرینه مربی موقع ورزش ناخوداگاه منم همراش لبخند میزنم خخخ ...موقع کلاس علاوه بر خوشرویی حسابی جدیه اما بعدش حسابی باهمه مون گرم میگیره دوسش دارم ...دیروزم باهاش شوخی هم کردم حتی خخخ ..

فردا هم قرار بود با آبجی کوچیکه ماشین بابارو بردارم بریم باشگاه اما داداشی گفت خودم میرسونمتون...دلم هوای رانندگی کرده بود ولی قسمت نشد ...ایشالا بعد


اما خاله کوچیکه.....خاله و همراهیاش یکشنبه از تهران برگشتن و یه آزمایش سه میلیون تومنی ازش گرفتن و یه سری دستورات دیگه دادن وتست مغزاستخون و این حرفا و دوباره باید دوازدهم اونجا باشن حوصله ی توضیح جزئیاتو ندارم بگذریم بهتره....حالشم خوبه فقط عصبی و خسته ست و امروزم سرگیجه داشت پونزدهم باز شیمی درمانی داره :| روحیه ش خوبه و قویه خداروشکر


یه چی دیگه هم قرار بود بگم یادم نی :/ حافظه در حد موز خخخ

  • سوفی ...

14.سوفی ورزشکار میشود دادارا دان دان

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ

هی میخوام بیام پست بذارم هی وقت نمیشه یا وقت میشه من درب و داغونم و حال ندارم بنویسم

فعلا ذوق و شوق باشگاه رو دارم از دیروز شروع شده البته من با دو جلسه تاخیر تشریف بردم ...کلی همه بهم نگاه جوجیانه(یعنی جوجه فرض کردنه بنده)داشتن...اول که رفتم ثبت نام خانمه میخواست بدونه توی چه رده ی سنی باید اسممو وارد کنه 

گفت:دانش آموزی؟؟؟؟/

من: جااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟ نـــــــــــــــــــه من دانشگاهمم تموم کردم :|

چنان نگاه ناباورانه ای بهم کرد یه لحظه خودمم شک کردم به خودم...

بعد گفت:جدی؟؟؟؟؟؟؟به چهرت نمیاد آخه متولد چه سالی هستی؟؟؟

با صلابته هرچه تمام تر گفتم:71

همچنان داشت بهم لبخند میزد و جوجیانه نگام میکرد...له شدم یعنی لهِ له

از پشت میزش یه نگاه به سرتا پای 165 سانتیم انداخت و بعد دوباره به چهرم نگاه کرد لبخند زد خلاصه تهش اسممو نوشت


بعد که با غرور وارد باشگاه شدم خو غریبه بودم اونا از هفته قبل باهم دوس شده بودن رفتم لباس عوض کنم آبجی کوچیکه هم سانس بعدی کلاس داشت بامن اومد همین که رفتم رختکن خانوما رو دیدم فهمیدم بنده خدا حق داشته بهم نگاه جوجیانه داشته باشه بعد یه دختره رو دیدم قد و قواره ی خودم بود ذوق مررررررگ شدم بهش لبخند زدم یعنی تو روخدا بیا بامن حرف بزن اونم اومد بعد 

گفت:تو که چاق نیستییییییییی هیکلت خیلی خوبه لاغرم هستی چرا اومدی؟؟؟؟ 

منم جا خوردممم عررر ولی برا این که کم نیارم گفتم: خو بیکار بودم

اونم گفت: وا؟؟؟؟حوصله داری از خواب صبحت زدی اومدی اینجا مگه مجبوری بابا برو بخواب حالشو ببر با این هیکل اومدی اینجا؟؟؟

بعدگفت چندسالته؟؟گفتم23 گفت:وای اصن بهت نمیاد ...حسابی حالم گرفته شد

خلاصه خورد تو پَرممممم عرررررر ...همه دو الی 4 برابره من شایدم بیشتر هیکل داشتن :/ 

یکی هم بهم گفت: تو اومدی استخون سوزی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه دختره تپلی از من بزرگتر بود به مامانش گفت: نیگا این دختره چه هیکلش خوبه منم اصن ذوق مرگ نشدم الهی چشمام لال شه اگه دروغ بگم ....

ولی بعد فهمیدم منظورش این بوده که چقد خره سانس صبح اومده اینجا :/

هم طولانیه هم چرت و پرت برای همین بقیه رو میذارم توی اندرونی 

  • سوفی ...

13.برای نخستین بار در تاریخ بشریت

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ب.ظ

خاله کوچیکه دیشب افتخار آفرید

12.سوتی تزریقاتی

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ق.ظ

هر وقت میخوام به کسی آمپول بزنم حواسم نیست و این شعرو میخونم زیر لب:

کاری که دکتر میکنه آمپول تو گُمبُل میکنه (گُمبُل همان باسن است ....گلاب به روتون)

بعد افتضاح ترش اینه که وقتی به بابا هم آمپول میزنم اینو ناخودآگاه میخونم اصنم حواسم نیست 

بعدش تازه یادم میاد که اوه اوه چه سوتی ای دادم :|

یکی دوبارم جلو مهمونا بعده آمپول زدن به مامانبزرگ اینو بلند خوندم....آبرو ندارم کلا :|

حالا باید رو خودم کار کنم این شعر رو ترک کنم .... چرا هرچی کار سخته من باید انجام بدم.


  • سوفی ...

11.اولین روز از بیست و سومین سال به وقته زمین

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۰ ب.ظ

اینو روز تولدم برای خدا توی سررسیدم نوشته بودم اما پاکش کردم چون سررسیدم در دسترس همه ست...بجاش آوردمش اینجا

  • سوفی ...