نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

43.سوفیه خانه داره تنها

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ

مامان و بابا دیشب رفتن تهران چون دایی وسطی و مامانبزرگ که از خاله پرستاری میکردن باید میرفتن خونه برای انجام کاراشون و مامان بابا رفتن یه هفته تهران برای پرستاری از خاله....این یعنی بنده الان بزرگه خونه محسوب میشم اما از بزرگیه خونه فقط خونه داریش بهم رسیده :| با دوعدد گودزیلا یک گودزیلای بزرگ به نامه داداش و یک گودزیلای کوچک به نام آبجی کوچیکه...الانم آبجی مدرسه ست و داداش دانشگاه...تنهای تنهام..یه تنهاییه دلپذیر اما استرس آور...از صبح که بیدار شدم توی این فکر بودم ناهار چی بپزم(چقدر متنفرم که از صبح مجبور باشم فکر کنم و برای ناهار ابتکار به خرج بدم..خونه داره خوبی نمیشم)که خوشبختانه آبجی خانم از روز قبل قرمه سبزی مونده بود چپوندم بهش داداش هم که گفت کلاس دارم و ناهار دانشگام...خب فهمیدم فقط خودمم که ناهار ندارم و فدای سرم حسابی هم خیالم راحت شد و هیچی نپختم...بعدم یه نودل درست کردم و خوردم و خلاص...تنهایی ناهار خوردن هم میتونه مزخرف باشه واقعا :|


امروز سحر بعده چندماه بهم زنگید اولش حال نداشتم جواب بدم اما جواب دادم...سحر کتابداره و توی کتابخونه کار میکنه ...صدای خش خش کاغذ و کتابایی که داشت جابه جا میکرد میومد...طبق معمول بعده احوالپرسی شروع کردن به سرکوفت زدن منم میخندیدم و مسخره بازی درمی آوردم و میحرفیدم ...که یهو گفت:سوفی تو خیلی داغون شدی تو خیلی افسرده ای این خنده هاتم همش الکیه تو داری دیوونه میشی چیکار کردی با خودت؟؟؟میفهمی داری چیکار میکنی اصن؟؟؟تو خیلی افسرده ای سوفی دارم میترسم.میترسم برات سوفیه من عزیزه من ببین...(یکم نصیحت کرد که سانسور کردم)..بازم سعی کردم با خنده های الکی بحثو عوض کنم اما دست بردار نبود اینجا بود که یهو خنده هام تبدیل شد به بغض و گریه بهش گفتم سحر تو نمیدونی من دارم چی میکشم و...(بقیه ش سانسور) بهم گفت سوفی تو اگه نری روان شناس از دست میری کلی نصیحتم کرد و دلداری داد بعدم بحثو عوض کردم و حرفیدتا رسیدیم به خودش اون وقت دیدم اونم وضعش بهتر از من نیست حسابی داغون بود دردودل میکرد و گریه میکرد دلش حسابی پر و گرفته بوددلداریش دادم تهشم یه چیزی براش تعریف کردم که دید بدتر از وضع خودشم وجود داره و از تعجب خنده ش گرفت حتی...بهم اصرار کرد حتما دوتایی بریم روان شناس و حتما برم خونه ش یا دانشگاه ببینمش و رو در رو باهم بحرفیم بهش گفتم فعلا نمیتونم اما سعی میکنم یه روز هماهنگ کنم بیام ببینمت


+کلی کار ریخته سرم حوصله ی انجام هیچکدومشم ندارم تنبلم لنگه جورابتونه

+دلم خوابه عمیق میخواد...دیشب تا صبح هزاربار از خواب پریدم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه...دلم نمیخواد خواب ببینم هیچ خوابی

+انتظار و بی خبری هم میتونه جزو بدترین دردا باشه

نظرات  (۳)

سلام عزیزم چطوری با خونه داری خوش میگزره. منتظرم به زودی خبرهای خوش مخصوصا ازشفا و ترخیص خاله عزیزت بنویسی و گرفتاریهای اینمدتش تموم بشه از خدا میخوام حال خودتم روبه راه بشه خوبِ خوب از نوع درست و حسابیش و دنیا بر وفق مرادت بشه گل من بسه دیگه غمها پرَک
پاسخ:
سلام خانومی فدای مهربونیات
بهت ایمیل میزنم
با دوتا جمله آخر موافقم :(
بدترن درد همون بی خبریه،خوشم نمیاد...
پاسخ:
اوهون
درکت میکنم سوفی جووووووون
پاسخ:
ممنون عزیزم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">