نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در گلوی من ابر کوچکی ست» ثبت شده است

27.هر روز داغون تر از دیروز

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سوفی ...

26.هنوز زنده ام

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ

سلام 

اول بگم روم مشکی بخاطر این مدت....چاره ای نداشتم ...چون به نت دسترسی نداشتم که بتونم بیام

هم پی سی پوکیده بود...هم خودم دل و دماغ نداشتم...هم یه مدت تهران بودم....هم....بماند


1-اصلا نمیدونم چی بنویسم...اصن چرا بنویسم...روزای خوبی نبود و نیست...خیلی سخت گذشت بهم...همه چی دست به دست هم داد تا له بشم...اتفاقای زیادی افتاد که نه جایی گفتم نه نوشتم ..نمیخوام ثبت بشن..نمیخوام بعد که میخونمشون باز یادم بیفته...حتی نمیخوام برای هیچکس تعریف کنم..همیشه همین جوری ام همیشه تا بشه از نوشتن اتفاقای تلخ و روزای سخت فرار میکنم...شاید بهتر بود بجای فرار انقد مرورشون کنم تا مثل آهنگای مورد علاقه م که در اثر مرور زیاد بی معنی شدن برام عادی و بی معنی شن...نمیدونم...ولی الان یکم بهترم....میگذره همه چی میگذره...


2-روحم درد میکنه..خیلی خسته شده ...چقدر دارم سه نقطه میذارم...از سه نقطه ها متنفرم...دلم میخواد برم یه بیابونی جایی و تا میشه جیغ بزنم و گریه کنم تا خالی شم..خیلی پرم پُره پُر...حس میکنم روحم له شده و یه کامیون هزار بار از روش به صورت رفت و برگشتی رد شده....


3-از تهران متنفرم..امیدوار بودم این بار که میرم تنفرم ازش کمتر شده باشه اما بیشتر شد...هرگز حاضر نیستم عمرمو توی همچین شهری هدر بدم....این بارم که رفتم فقط برای رفتن به بیمارستان و دیدنه خاله کوچیکه بود...


4-فاطمه هیچوقت یه دوست صمیمی نبوده...اما یه دوست خوبه معمولیه...صمیمی نه...نیست...هیچی از زندگیم نمیدونه...هیچی یعنی واقعا هیچی...تنها چیزی که میدونه حاله خاله کوچیکه ست و بس...هیچوقت براش دردودل نمیکنم و نمیکنه...99درصد موضوع پیامامون درس و کتابه و بس...اون یک درصدم احوال پرسی یا دعوای الکی و مسخره بازیه...حتی بعضی وقتا وسط اس دادن یادش میره جوابمو بده o-O  بعده دوروز اس میده میگه:عه یادم رفت جواب بدم :| حتی گاهی شده که ماهی یه بارم به هم اس ندادیم ...اما یه دوسته خوبه و همیشه سعی کرده ناراحتم نکنه و هوامو داشته باشه و بهم انرژی مثبت و امید بده و دوستش دارم


5-خاطره بعده یه ماه دوباره زنگید...مشهد بود...فقط دو دقیقه حرفیدیم...یه گوشه کِز کرده بودم که زنگید...گفت مشهدم...خواستم بگم یادت بودم...با بغض گفتم:برام دعا کن خیلی دعا کن...گفت چشم حتما....زنگش آرومم کرد و حالمو یکم بهتر کرد...خاطره شش ماه یه بار...یا به ندرت ماهی یه بار میزنگه یا اس میده...


6-موقع برگشت از تهران برای اولین بار در عمرم رفتم حرم حضرت معصومه...اولین باری بود که میرفتم..


7-شاید روزی ده بار تصمیم بگیرم بیام سر مزارت اما دلشو ندارم...میترسم باورم شه که دیگه نیستی ...من هنوزم که هنوزه منتظرتم...هرشب یادتم...همیشه خاطراتت تو ذهنم مرور میشه...تو نمُردی...مدتهاست که نیومدم سرمزارت...شاید این بار که بیام حتی نتونم پیدات کنم...یادم نیست کدوم قطعه بودی...البته همیشه فکر میکنم یادم نیست اما همین که بیام ناخودآگاه کروکیه قبرت میاد توی ذهنم و پیدات میکنم...نمیام...زیاد که بیام باورم میشه رفتی ...از بس رفتم سرخاک بابابزرگ آخرش باورم شد که اون زیر بابابزرگمه اما این اشتباهو درمورد تو نمیکنم...نمیام...نمیخوام باورم بشه...من هنوز منتظرم..من حتی برات گریه هم نکردم چون باورم نشد...اینجوری بهتره ...نمیام...یادخنده ها و شیطونیات داره دیوونه م میکنه.


8-بعضی وقتا دلم میخواد کل این 23سال زندگیمو بالا بیارم


9-تنها چیزی که این مدت یکم آرومم میکرد و باعث میشد دست به خریت نزنم معنی های فارسیه صحیفه سجادیه و نهج البلاغه بود...اعتراف میکنم هیچوقت تا حالا عربی هاشو نخوندم...بازم اعتراف میکنم اولین باری که رفتم سراغشون برای آروم شدن یا بُعد معنویش نبود بلکه از روی کنجکاوی بود فقط میخواستم از روی فضولی ببینم توش چی نوشته اصلا چی هست...اصن راسته یا نه...اما همون اول چنان با خوندن معنی هاش آروم شدم و البته متعجب و بهت زده شدم که با خودم گفتم: وای چرا تا حالا دقت نکرده بودم ..چرا زودتر نخونده بودمشون...چرا اینقدر این نوشته ها جالب و آرامبخشن...البته هنوزم که هنوزه یه بارم عربیشو نخوندم نمیدونم چرا...رغبتی هم به عربی خوندنش ندارم چون هیچ اثر و فایده ای نداره برام وقتی نمیفهمم چی داره میگه...فارسیشو ترجیح میدم...فقط وقتی حالم بده معنی فارسیشو میخونم آرومم میکنه یه چیزایی رو یادم میاره که باعث میشه آروم شم و بفهمم خدا کنارمه...که یادم بیاد یه چیزایی رو...البته خیلی وقته نهج البلاغه رو نخوندم این مدت فقط صحیفه رو باز میکردم یه بخشاییشو میخوندم تا یادم بیاد که همه چی درست میشه و صبور باشم....پشت بندش دیوان حافظو باز کردم و غزله"یوسف گمگشته باز آید" و مخصوصا این دو بیتش اون لحظه باعث شد خیلی آروم بگیرم:

این دل غمدیده حالش بِه شود دل بد مکُن/ وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نِیی از سِرّ غیب/ باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور


10-تنهام خیلی تنهام..این مدت خیلی احساس تنهایی و بی کَسی کردم اما بازم تنهایی رو دوست دارم...


11-چیکار میکنی با دلم روزگار؟؟؟دیگه خاطراتو به یادم نیار


+سعی میکنم زود حالمو خوب کنم...

+یه خبرایی تو راهه که ترجیح میدم تا قطعی نشده نگم.

+من خیلی آدم بدی شدم...خیلی...خدایا کمکم کن ازت دور نشم.

  • سوفی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سوفی ...

22.قَروقاطی(رمز همون قبلی)

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سوفی ...

11.اولین روز از بیست و سومین سال به وقته زمین

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۰ ب.ظ

اینو روز تولدم برای خدا توی سررسیدم نوشته بودم اما پاکش کردم چون سررسیدم در دسترس همه ست...بجاش آوردمش اینجا

  • سوفی ...

6.مونسِ تنهایی هایم

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ب.ظ

مونس اسم گلدانه بی نوای شمعدونی ام است...طفلک دارد میمیرد... مثل دله من....برگهایش دارند زرد و خشک میشوند به اصطلاح علمی تر دارند نکروزه میشوند..دلیلش هم شاید کمبود یکی از عناصر معدنی مثلا پتاسیم یا آهن یا چیز دیگر باشد...دراز کشیده ام روی زمین پاهایم را گذاشته ام روی مبل دستهایم را گذاشته ام زیر سرم و به جای تلوزیون به مونس چشم دوخته ام و با خود میگویم:شایدم از این که این روزها دل و دماغ حرف زدن باهاش رو ندارم مریض شده....بهش میگم میدونم مثل قبل بهت محبت نمیکنم...بهت نمیرسم..حوصله ت رو ندارم....باهات حرف نمیزنم...میدونم...منو ببخش...میبخشی؟؟؟

دلم برایش میسوزد...مونسه بیچاره ی من

  • سوفی ...

5.قفلِ قلم

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۵ ب.ظ
دیگه مثل قبل حس و حال نوشتن ندارم...نمیدونم چرا....فقط میدونم ذوق نوشتنم کور شده انگار...به اینجا عادت کردم به پنل مدریتش به فضاش..وب جدیدمم دوست دارم...اما...قلمم قفل کرده...روحم قفل کرده....حتی دیگه مثل قبل دستم به نوشتن روزمرگی هامم نمیره....فقط کتاب میخونم این روزا...

گاهی دلم برای خودم میسوزه ...میرم جلوی آینه به خودم نگاه میکنم و میگم:بمیرم برات...پشت بندش میگم: اما قبول کن تقصیر خودته.

+شبای قدر رو دوست دارم ...

  • سوفی ...