53.دیالوگ
آبجی کوچیکه: اگه بهت آب حیات بدن بگن بخور و تا همیشه که دنیا هست زنده بمون میخوری؟؟؟
من: نه
آبجی کوچیکه: :| ولی من میخوردم
من: ولی اگه یه آبی بدن بگن این آبیه که عمر رو کوتاه میکنه خیلی کوتاه....و خدا هم اجازه داده بخوریش حتما میخوردمش...حتما
+نه این که ناامید باشم یا زندگی رو دوست نداشته باشم یا هرچیز دیگه...اما فقط دوست دارم زودتر برم...خیلی زود...
+نه این که بخوام ناشکری کنم و از زندگیم ناراضی باشم نه اصلا.
+نه این که گناه نداشته باشم و بخاطر نداشتن گناه نترسم از مرگ....اتفاقا خیلی هم بار گناهم سنگینه...خیلی سنگین ..اونقدر که روم نمیشه به خدا بگم منو ببخش از بس هی عهدشکنی کردم...اما بازم دوست دارم زود برم...
+زیاد به مرگ فکر میکنم...سه هفته ای هست که خیلی بیشترتر فکر میکنم بهش....میشه گفت تقریبا هر شب...پدیده ی دوست داشتنی ایه به نظرم.فقط اگه اینقدر گناه نکرده بودم و بد نبودم میتونست قشنگترم بشه.