نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهار نارنج قلبه من» ثبت شده است

46.تو نیروانای منی

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ب.ظ

خدای جانم کاش بیشتر به خود مشغولم کنی...کاش تمام لحظه هایم را درگیر یاده تو باشم...


چه میشود بشود بی بهانه بی تردید

دلم تمام وقت درگیر تو باشد......

  • سوفی ...

44.سوفیه بی شک دیوانه

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ب.ظ

به نامه خدا هستم یک روان پریشه بی ثبات که مشغوله طی دوران نقاهته افسردگیه خود میباشم

زورم به موهام نرسید که کوتاهشون کنم و خودمو آزار بدم(هروقت دچار افسردگی میشم به زور بابا یا مامانمو مجبور میکنم موهامو کوتاه کنن که حرص بخورم و پشیمون شم و اذیت کنم خودمو و وایسم جلوی آینه به قیافه ی وارفته ی شبیه سوسکه دمپایی خوردم نگاه کنم و هی دست بکشم به موهام و خودآزاری کنم حتی دیده شده درمواردی تار موی قبلیمو با خط کش اندازه میگرفتم بین50 تا60سانت بوده مثلا بعده کوتاه کردن میشده بین30تا40سانت و میشستم عرررررر میزدم  البته تازگیا اوناهم کوتاه نمیکنن بلکه فقط یه چندسانتشو میزنن و بدین وسیله گولم میزنن...مگه تهدیدشون کنم بگم اگه کوتاه نکنین میرم آرایشگاه کوتاه میکنم...ولی این بار مامان بابا نبودن هرچند که اکثر مواقع قانعم میکنن که دست از خریت بردارم)درنتیجه زورم رسید به وبم

بله همونطور که میبینین میرم یه روزم نشده برمیگردم....ثبات دارم درحد وضع اقتصادیه کشور که یه دوره تو تورمه یه دوره توی رکود به سر میبره

بعد از یک شب و یک روز عررررررر زدن و گریه کردن حالا دیگه خالی شدم یکم....دیوونه هم همون شسته پای چپتونه

یکی از علل بهتر شدن حالم این بود که دیروز مامانبزرگ و دایی رفتن تهران و این یعنی به زودی مامان بابا برمیگردن...بله همچین بچه ننه ای هستم من...اعتراف میکنم با نبودنه ننه بابام این مدت میزان افسردگیم بیشتر شده بود 

علت دیگه....این مورد مسکوت بمونه بهتر...میریم مورده بعدی

علت دیگه ش به دنیا اومدنه دخترکوشولویه دوستم الهه ست(دوست و بغل دستیه دوران دانشگاه که گاهی میخواستیم سر به تنمون نباشه و همو خفه کنیم گاهی هم مثل دوتا انسان همو دوس داشتیم الان که از هم دوریم دیگه نمیخوایم همو خفه کنیم)عکسه نی نیشو برام ایمیل کرد و انقد از دیدنه نی نیش ذوق کردم و قربونش رفتم که خدا میدونه تازه اسمه منو(اسم واقعیمو)گذاشته رو نی نیش :))))))) قبلا هم بهم گفته بود میخواد همچین کاری کنه....ووی خدا چشم و ابرو دماغش کپی خوده الهه بود خلاصه که جیگره خاله سوفیه این نی نی خانوم....نشستم تو خیالاتم محوم یا دارم کتاب میخونم یهو عکسه نی نی خانوم میاد تو ذهنم اولش لبخند میزنم بعدم میخندم و قربونش میرم....انقد به فاطمه پُز دادم که عکسه نی نی رو دیدم تازشم هم اسم منم هس که فاطمه هم وسوسه شد ببینتش...بچه ماله یکی دیگه ست پُزشو من میدم 

علت دیگه هم باشگاه بود اون هفته اصلا باشگاه نرفتم چون حالشو نداشتم و کارای خونه هم زیاد بود وقتی این هفته رفتم دوتا از خانم ها حسابی تحویلم گرفتن و پرسیدن چرا نبودم و از این که اتفاق بدی برایم نیفتاده بود اظهار خوشحالی کردن و گفتن نبودنت حس میشد...بعدم مربی تا چشمش به من افتاد با لبخند پرسید:کجا بودی شما؟؟؟بعدم با لبخند خیره موند بهم و تا بهش لبخند نزدم ول نکرد همینا باعث شد امروز کمی حالم بهتر شه..این که چند نفر غریبه اما آشنا حواسشون باشه که نیستی و وقتی برمیگردی با لبخند به استقبالت بیان و دست بدن و حالتو جویا شن خیلی خوبه....یک مشت حسه نابِ محبت.

روحیه ورزشکاریشون تو سلولای بتای جزایر لانگرهانسم...

الانم که ظهره ناهار درست نکردم هنوز ...و درد دارم دلم میخواد مسکن بخورم و بخوابم اما کلی کار دارم و نمیشه :|

الان قشنگ حس میکنم مامانم چقدرررررررررر زحمت میکشد :(((( عررررر من مامانمو مُخااااااممممممممممم


  • سوفی ...

42.بوس مسافرتی

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ب.ظ

شاید تنها مزیت سفر مامان و بابا بوسه ی مامان روی گونه ام باشد.مامان ندرتا میبوسد دیر به دیر میبوسد..اما اگر قرار باشد برود مسافرت و مدتی از هم دور باشیم حتما میبوسدم... وقتی میبوسد آدم 10سال جوان تر میشود.بوسه های نادرش آن ته ته های دله آدم را به غش و ضعف می اندازد.یک جورهایی تک تک سلولهای آدم غنج میرود :)

مربوط به:18 مهر ساعت22و40 دقیقه 


  • سوفی ...

41.

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ق.ظ
هستم
حرف هم برای گفتن و نوشتن روی دلم تلنبار شده
اما...حرف زدن و نوشتنم نمیاد....
هی توی مغزم برای خودم میگم و میگم و میگم اما بیرونشون نمیریزم...
سکوت رو ترجیح میدم :)
  • سوفی ...

29.گُم شده ام...کاش تو پیدایَم کنی...

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ

چند روزیست...تقریبا دو روز و نصفی...که حرف زدن هایم با تو دیگر رنگ و بوی قبل را ندارد...

طعم عاشقی اش پریده است...گَس شده است انگار...نمازهایم صبر و قرار قبل را ندارد...

یکهو شوت میشوم توی دنیای دیگری که پُر از اوهام و چرند و پرند است...

خدایِ جانم من باز گُم شده ام لای هَمهمه ی رنگی رنگیه این دنیای سیاه و سفید...

نه این که بار اولم باشد....قبلا ها هم صدها ضربدر هزاران بار گُم شده ام و باز پیدایَم کردی...

میشود باز هم....

شرم دارم از گفتن بقیه اش...

از این به بعدش را خاموش میشوم....گوش کن,خاموش ها گویا ترند



+ترجیح دادم دوتا پست قبل هم باشن هم جلوی چشمم نباشن در نتیجه رمزیشون کردم.

  • سوفی ...

28.سوفیه نادم اَسته

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سوفی ...

25.میم مثله مامانه خودم

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ق.ظ

همچنان پی سی ترکیده و بنده قاچاقی میام نت


فردا یک شهریور تولد مامانمه...مامانم فردا 46 ساله میشه ...دلم براش میسوزه که دختر خوبی براش نبودم

به هیچ دردش نخوردم...فقط بار روی دوشش بودم...هیچ کاری نکردم که بتونه بهم افتخار کنه...اصلا نمیدونم ازم راضیه یا نه...

خودم که راضی نیستم از خودم......

مامانم دوستت دارم..همیشه باش....میدونم خیلی زجر کشیدی توی زندگی...خیلی صبوری...ممنونم که هستی...همیشه باش

کاش بتونم شادت کنم..کاش بتونم جبران کنم....عاشقه صداتم...عاشق شیطونیات و خندیدنات..عاشق وقتایی که باهم

کُشتی میگیریم و میخندیم...عاشق وقتایی که باهام با شوخی میرقصی و ادای رقصیدن درمیاری تا بخندم

دوستت دارم خیلی دوستت دارم....شرمنده ی خط های ریزه زیره چشماتم..شرمنده ی کمردرد و پا دردتم...

شرمنده ی دله شکسته و خسته تم...شرمنده ی دستای مهربونت...ببخش منو ...

خدا همه ی مادر پدرا رو حفظ کنه....


+قبلا همیشه مینالیدم میگفتم دلم شهرخودمونو میخواد از زندگی توی شهر غریب بدون فامیل خسته م اما الان با این که هنوزم این شهرو دوس ندارم اما خداروشکر میکنم که توی غربتیم و از خیلیا دوریم.....خوشحالم که زیاد نمیبینمشون...کاش از راه دور هم نمیتونستن آزار بدن و دل مادرمو بشکنن...دل بابامو.... خدایا شکرت که توی غربتیم...واقعا الان حکمتتو فهمیدم...شکرت..


+دلم برای بابا تنگ شده ..بابا بخاطر کارای بیمارستان و پیوند خاله همراشون رفته تهران...اونقدر دلم تنگه که هی مثل بچه ها بهونه میگیرم که گریه کنم...دیروزم بابا بهم زنگید دلش تنگ بود حتی گریه کرد ولی زود جلو خودشو گرفت...بغض دارم...اگه بخاطر خاله کوچیکه نبود اصلا تحمل نمیکردم...من بابامو مُخاااامممممممم عررررررررررررررررررر....مامان بابا هی به هم دیگه میزنگن یه ساعت یه ساعت درددل میکنن حرف میزنن ما رو هم جزو اشیا حساب میکنن اصن این وسط نقش چغندره کال رو داریم اصن انگار نه انگار ایشششش...حسودم شست پاتونه....


+اوضاع خوابم افتضاحه همون یه ذره خوابی هم که میرم همش کابوس میبینم...دیشب با گریه از خواب پریدم بلندشدم نشستم هنوز داشتم اشک میریختم...افتضاح بود :|

+خو دیگه ناله بسه...کم میام انصاف نیس همین کم نوشتنامم همش غرغر باشه.....

21.رفیق قدیمی

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ

حالم اصن جالب نبود اوضاع جسمیم حسابی به هم ریخته ست داشتم ناله میکردم که یه شماره ناشناس چندبار زنگ زد و جواب ندادم کلا هر شماره ای ناشناس باشه جواب نمیدم. میگم اوجش اگه آشنا باشه و کارش ضروری باشه اس میده میفهمم کیه غریبه هم باشه که هیچ...بعد همون شماره اس داد:

اون:عاغا چرا جواب نمیدی؟؟؟ :(

من:سلام...شما؟؟

اون: دختره بابام :)

من: خو دختره بابا اسم نداره آیا؟؟؟

اون:یه ذره هم حدس نمیزنی من کی اَم؟؟؟

من: نه میترسم فسفرای مغزم تموم شه

اون: :d

من: :/

اون:خب تو که برنمیداری که اسممو بهت بگم

من:فاطمه تویی؟؟؟

اون:دو دقیقه دیگه بهت میزنگم بردار ببینی کی اَم

بقیه شو میذارم اَندرونی

11.اولین روز از بیست و سومین سال به وقته زمین

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۰ ب.ظ

اینو روز تولدم برای خدا توی سررسیدم نوشته بودم اما پاکش کردم چون سررسیدم در دسترس همه ست...بجاش آوردمش اینجا

  • سوفی ...

8.خوب شو

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ب.ظ

امروز حسابی به مونس رسیدگی کردم کلی هم تحویلش گرفتم و نازش کردم....بعدم حسه باغبونیم وَرقُلمبید و تصمیم گرفتم قلمه ش بزنم و قلمه زدم...وقتی داشتم شاخه شو میچیدم قلمه بزنم حس بدی داشتم انگاری دارم انگشت بچه مو میبُرم..کلی ازش معذرت خواستم و دلداریش دادم ...خشک نشه یه وقت با این باغبونی کردنم ...آیکُن:ناخن جویدن