نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

14.سوفی ورزشکار میشود دادارا دان دان

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ

هی میخوام بیام پست بذارم هی وقت نمیشه یا وقت میشه من درب و داغونم و حال ندارم بنویسم

فعلا ذوق و شوق باشگاه رو دارم از دیروز شروع شده البته من با دو جلسه تاخیر تشریف بردم ...کلی همه بهم نگاه جوجیانه(یعنی جوجه فرض کردنه بنده)داشتن...اول که رفتم ثبت نام خانمه میخواست بدونه توی چه رده ی سنی باید اسممو وارد کنه 

گفت:دانش آموزی؟؟؟؟/

من: جااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟ نـــــــــــــــــــه من دانشگاهمم تموم کردم :|

چنان نگاه ناباورانه ای بهم کرد یه لحظه خودمم شک کردم به خودم...

بعد گفت:جدی؟؟؟؟؟؟؟به چهرت نمیاد آخه متولد چه سالی هستی؟؟؟

با صلابته هرچه تمام تر گفتم:71

همچنان داشت بهم لبخند میزد و جوجیانه نگام میکرد...له شدم یعنی لهِ له

از پشت میزش یه نگاه به سرتا پای 165 سانتیم انداخت و بعد دوباره به چهرم نگاه کرد لبخند زد خلاصه تهش اسممو نوشت


بعد که با غرور وارد باشگاه شدم خو غریبه بودم اونا از هفته قبل باهم دوس شده بودن رفتم لباس عوض کنم آبجی کوچیکه هم سانس بعدی کلاس داشت بامن اومد همین که رفتم رختکن خانوما رو دیدم فهمیدم بنده خدا حق داشته بهم نگاه جوجیانه داشته باشه بعد یه دختره رو دیدم قد و قواره ی خودم بود ذوق مررررررگ شدم بهش لبخند زدم یعنی تو روخدا بیا بامن حرف بزن اونم اومد بعد 

گفت:تو که چاق نیستییییییییی هیکلت خیلی خوبه لاغرم هستی چرا اومدی؟؟؟؟ 

منم جا خوردممم عررر ولی برا این که کم نیارم گفتم: خو بیکار بودم

اونم گفت: وا؟؟؟؟حوصله داری از خواب صبحت زدی اومدی اینجا مگه مجبوری بابا برو بخواب حالشو ببر با این هیکل اومدی اینجا؟؟؟

بعدگفت چندسالته؟؟گفتم23 گفت:وای اصن بهت نمیاد ...حسابی حالم گرفته شد

خلاصه خورد تو پَرممممم عرررررر ...همه دو الی 4 برابره من شایدم بیشتر هیکل داشتن :/ 

یکی هم بهم گفت: تو اومدی استخون سوزی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه دختره تپلی از من بزرگتر بود به مامانش گفت: نیگا این دختره چه هیکلش خوبه منم اصن ذوق مرگ نشدم الهی چشمام لال شه اگه دروغ بگم ....

ولی بعد فهمیدم منظورش این بوده که چقد خره سانس صبح اومده اینجا :/

هم طولانیه هم چرت و پرت برای همین بقیه رو میذارم توی اندرونی 

  • سوفی ...

13.برای نخستین بار در تاریخ بشریت

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ب.ظ

خاله کوچیکه دیشب افتخار آفرید

12.سوتی تزریقاتی

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ق.ظ

هر وقت میخوام به کسی آمپول بزنم حواسم نیست و این شعرو میخونم زیر لب:

کاری که دکتر میکنه آمپول تو گُمبُل میکنه (گُمبُل همان باسن است ....گلاب به روتون)

بعد افتضاح ترش اینه که وقتی به بابا هم آمپول میزنم اینو ناخودآگاه میخونم اصنم حواسم نیست 

بعدش تازه یادم میاد که اوه اوه چه سوتی ای دادم :|

یکی دوبارم جلو مهمونا بعده آمپول زدن به مامانبزرگ اینو بلند خوندم....آبرو ندارم کلا :|

حالا باید رو خودم کار کنم این شعر رو ترک کنم .... چرا هرچی کار سخته من باید انجام بدم.


  • سوفی ...

11.اولین روز از بیست و سومین سال به وقته زمین

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۰ ب.ظ

اینو روز تولدم برای خدا توی سررسیدم نوشته بودم اما پاکش کردم چون سررسیدم در دسترس همه ست...بجاش آوردمش اینجا

  • سوفی ...

10.آنچه گذشت

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سوفی ...