نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

هر طایفه ای به من گمانی دارد,من زان خودم چنان که هستم ,هستم

نوار مغزی یک زندگی

مهم نیست اهلِ کجا باشی
مهم اینه که اهل و به جا باشی
منطقه ی زندگیت مهم نیست
مهم منطق و زندگیته
..............................................
متولد تیرماه 1371
فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح نباشه
اگر مرا شناختید به رویم نیاورید..بگذارید خیال کنم اینجا راحتم
دوست ندارم دوستان مجازی اَم حقیقی شوند
گاهی مجازی بودن بهتر از حقیقی شدن است.
میدانم اخلاق گندی ست ولی اینجوری راحت ترم.
از پاسخ به سوالات شخصی معذوریم :)

محبوب ترین مطالب

40.دیالوگه دوعدد چِل

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

بعد از رد و بدل شدن دو عدد پیامک فاطمه حدس زد که بله این سوفی اون سوفیه چندماه قبل نیس با این که زیاد در ارتباط نیستیم اما توی این 5سال دوستی خوب منو شناخته از نوع حرفیدن و اس دادنم میفهمه که یه چیزی یه جایی تغییر کرده بعد جالبه که ارتباطمون فقط دو نوع داره یا توی دانشگاه همو میدیدیم و بغل دستی بودیم یا اس.. ولاغیر...یعنی از وقتی فارغ التحصیل شدیم یه بارم به همدیگه نزنگیدیم الان نه من صدای اون یادمه نه اون صدای منو...چراشم نمیدونم...توی این 5سال فقط 6-7بار تلفنی حرفیدیم باهم که سه بارش زمان امتحانای ترممون بود برای رفع اشکال زندگید..بقیه شم ماله زمانیه که میرفتیم دانشگاه و کلاسامون فرق داشت بهش میزنگیدم که کجایی میگفت فلان جا میرفتم پیشش در همین حد نه بیشتر..تموم شد و رفت...با این حال هم اون خوب با روحیات من آشناست درصورتی که هیچی از زندگی و مشکلات شخصیم نمیدونه هم من با اخلاق و روحیاته اون...همدیگه رو هم دوس داریم ولی عمرا به هم ابراز محبت کنیم یعنی اون بهم بگه فدات شم حالت تهوع میگیرم منم بهش بگم قربونت برم اون حالت تهوع میگیره خخخخ فقط باید بزنیم تو سروکله هم درشت باره هم کنیم و متلک بگیم به هم .اینجوری خیلی هم خوش میگذره خیلی هم همو بیشتر میتونیم دوس داشته باشیم..اگرم یه وقت بهم بگه فدات شم تهش میگه سوفی حالا یه وقت کهیرنزنیا شوخی کردم.... غیرنرمال هم نوک دماغتونه....حالا بعده سه-چهار هفته دیالوگ پیامکی بینمون برقرار شده..ادامه ی پیامکها بعده اون دوتای اولی:

فاطمه:سوفی افسرده ای فرزندم؟؟؟

من:خخخ از اونجا هم مشخصه عایا؟؟

فاطمه: شدید.....بچه چرا؟؟براچی؟؟؟بیخیاله گذشته....(بقیه ش سانسور شد)

من:نه بابا بخاطر اینا نی.خودمم نمیفهمم چمه...خوب میشم...

فاطمه:دردل کهنه ت رو بوگو به من. شکست عشقی خو بهت نمیاد نیس که خیلی احساسی هستی و اینا(از نظر فاطمه بنده یک عدد سیب زمینی میباشم که به شدت در ابراز احساسات ضعیفم و عقیده داره که اگه خدا زد پس کله یکی و طرف خر شد و اومد منو گرفت سر یه هفته به غلط خوردن میفته و میفهمه با یه سیب زمینی طرفه و طلاق و خلاص)

من:خخخخ واه من به این پُراحساسی.ابراز محبت که میکنم سنگ به عر عر میفته 

فاطمه:سوفی خاسی خودکشی کنی خبرم کن

من:من که دلم نمیاد بدون تو بمیرم پس بیا باهم گور به گور بشیم.حالا مثلا خبرت کنم چکار میکنی؟؟میخای همراهیم کنی :)

فاطمه:نع..شاید کمکت کردم زیاد اذیت نشی (مرگ راحتی داشته باشی)بعدشم سرکار نمیرم که هی بهت اس بدم بعده چندسال بفهمم به فنا رفتی و سرکار بودم الکی اس میدادم

بازم فاطمه : سوفی ناراحت نشیا شوخیدم نازگله من 

من:خخخ نه معلوم شد هنو یه رگه های ریزقوله ای از احساس تو وجودت مونده.بهت امیدوار شدم

فاطمه:خودت میدونی که دوستت میدارم

من:نه بابا ناراحت نمیشم.ها میدونم.منم دوستت دارم و از اینجور قرتی بازیا

فاطمه:برا امشب ابراز احساساتمون بسه..ولی جدی از .....(بقیه ش سانسورشد)

من:باشه ایشالا از فردا....(بقیه ش سانسور)

فاطمه:ای ول پس پیش به سوی امید و موفقیت

من:امیدت از پهنا تو حلقم

فاطمه:گیر نکنه یه وقت

من:نه اگه گیر کرد از حلقم درش میارم میکنمش تو حلق تو 

بعدشم دیگه به همینجا ختم شد اصنم خدافظی توکارمون نی خخخ

همچین دوسته عتیقه ای دارم من خودم از اون عتیقه ترم ...والاع :|

اس بازیه بعدیمونم رفت تا یکی دوماه آینده احتمالا خخخ

صمیمیت شُرشُر ازمون میباره اصن :/ ولی طبق اخلاقیاته من و اون اینجوری بهتره.

  • سوفی ...

39.آنچه گذشت

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سوفی ...

38.سرم با پام پنالتی میزنه :|

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۰ ب.ظ

از سر به هوا بودن و شوت بودنم همین نکته بس که حین حرکت توی خونه قریب به شونصد بار میخورم به در و دیوار تا به مقصد برسم :| زین رو بدنم پُر از علائم زخم-کبودی-کوفتگی و سوختگی(البته موردآخر در اثر شوت بازی حین آشپزی ایجاد شده) میباشد...همین چند دقیقه قبل هم سه عدد از انگشتای پای سمت چپمو در اثر برخورد مستقیم با مبل به فنا دادم :|(واقعا مستقیم هاااااا نه که گوشه ش بگیره به پام قشنگ از آشپزخونه اومدم بیرون خیلی شیک رفتم وسطه مبل جیغم هوا رفت)

 خلاصه برام دعا کنین جای دوری نمیره مادرم ازم ناامید شده کم مونده توَهم بزنه که مجنونی عاشقی فارغی چیزی هستم.

  • سوفی ...

37.

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ

کلی نوشتم و پاک کردم..نوشتم باز پاک کردم....

خلاصه این که: به نام خدا یک عدد روانی اَستَم.

  • سوفی ...

36.دانم ای دل خسته ای...آشفته ای

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ب.ظ

زخم ها بسیار اما نوش داروها کم است

دل که می گیرد تمام سحر و جادو ها کم است...


  • سوفی ...

35.قدِ آغوشه منی

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ

بعضی از آدمها هم هستند که درهمان برخورد اول مهرشان را هورّی هُل میدهند وسطه دله سیاهِ آدم یکهو میبینی دلت دارد از سیاهِ پُررنگ تبدیل میشود به سیاهِ کمرنگ....مثل همان خانمه دیروزی توی ایستگاه اتوبوس...که با بی حوصلگی ایستاده بودم و منتظر آمدنه اتوبوس بودم....تقریبا 4متر آن طرف تر توی سایه ای که دیواره آپارتمانه سمت راستش ایجاد کرده بود ایستاده بود و منتظر اتوبوس بود...سبزه ..مو مشکی(کمی از موهایش از زیره مقنعه اش بیرون بود)با قده متوسط(قدش از من کوتاه تر بود)تقریبا35-40ساله مانتویی...یک مانتوی دو رنگ از آنهایی که قسمت تنه اش سفید است و دامنش سیاه...سیاه و سفید...با گل های کوچکه حریر بین قسمت سیاه و سفیدش...اولین چیزی که توجهم را جلب کرد دو رنگه مانتویش بود...سفید و سیاه مثل دنیای این روزهای من مثل افکاره این روزهای من....نگاهم را از رویش برداشتم و به سمت مخالف خیره شدم...آرام آرام آمد کنارم ایستاد ..فهمیدم میخواهد سره حرف را باز کند اما اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم...نگاهش نکردم...منتظر ایستاد..این پا و آن پا کرد...سمت راستم کمی جلوتر از من ایستاده بود و من نگاهم را به سمت چپ(مسیری که اتوبوس قرار بود بیاید)چرخانده بودم و با خودم میگفتم: خداکنه شروع نکنه به حرف زدن که نه حال حرف زدن با یه غریبه رو دارم نه حوصله ش رو...یکهو گفت: بیا بریم توی سایه کناره من وایسا آفتاب خوب نیست بیشتر اعصابه آدم خرد میشه تازه الان که خوبه ظهر بدترم میشه..بیا بریم...لبخند زدم و همراهش راه افتادم و هی پشت سرم را نگاه میکردم که ببینم اتوبوس می آید یانه...فکرم را خواند...گفت: از اونجا هم دید داره راحت میشه دید اتوبوس میاد یا نه بیا بریم نگران نباش....کنارش توی سایه ایستادم ....صورتش زیاد قشنگ نبود یعنی اصلا قشنگ نبود اما زیره صورتش توی دلش چقدر قشنگ بود چقدر لبخندش آرامبخش بود چقدر میشد دوستش داشت حتی میشد عاشقش بود...داشتم وول میخوردم توی افکارم و آن تهِ تهِ دله خانومه مانتوییه سبزه رویه مو مشکیه بغل دستم را واکاوی میکردم که یکهو گفت: بیا بریم اتوبوس داره میاد با یک لبخنده دلنشینه رنگی رنگی...آنقدر رنگی که به صبحه سیاه و سفیدم رنگ پاشید...موقع پیاده شدن از اتوبوس یک بار دیگر خوب به صورتش نگاه کردم غرق شده بود توی افکارش و چشم دوخته بود به خیابان ...اینبار خیلی زیباتر بود زیره صورتش را دوست داشتم تویِ دلش را دوست داشتم حتی حالا چهره اش را هم دوست داشتم..خوبه خوب جزئیات صورتش را به خاطر سپردم که تا همیشه فراموشش نکنم ...که یاده لبخندش سیاهیه دله سیاهم را کمرنگ تر کند که رنگ بپاشد به اوله صبح های سیاه و سفیدم.حالا صورتش هم قشنگتر شده بود...بعضی ها را میشود با همان برخورد اول بدون این که بشناسیشان دوست داشت..من خانومه سبزه رویِ مو مشکیه دیروزی را خیلی دوست دارم.

  • سوفی ...

34.روان پریش

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ
  • سوفی ...

33.هاپ هاپ

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۰ ب.ظ
اونقدر این مدت پاچه گرفتم که چیزی نمونده افرادی که میخوان از یک متریم تردُد نمایند با شلوارک عبور و مرور کنن...باشد که پَر و پاچه شان حفظ شده و عبوری ایمن داشته باشند...نه که البسه هم گرون شده از اون نظر میگم...به فکر خودشونم بخاطر خودشون میگم...چرا همش من کارای سخت رو انجام بدم همش که من نباید رعایت کنم درصد پاچه گیریمو کم کنم یکمم خودشون مسئولیت پذیر باشن و به فکره پَروپاچه شون باشن ..والاع.
آیکُن: حق به جانبه اینجانب


  • سوفی ...

32.کجای آسمان ببینمت؟

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ب.ظ

پاییز پنجره ای ست 

که از اتاق من 

به هوای تو باز می شود

/کامران رسول زاده/
  • سوفی ...

31.از سفر یک روزه ی خود چه نتیجه ای گرفتید

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ب.ظ

1-وقتی خسته ای و حال جسمی هم به هم ریخته ست سفر یک روزه بهتر از چند روزه ست...برای برگشتن به خونه لحظه شماری میکردم

2-دخترخاله و خاله هی میگفتن دوباره لاغر شدی چیکار کردی اون بار خیلی خوب شده بودی اما الان باز لاغری که :/ جوابی نداشتم بهشون بدم ..بجاش دخترخاله حسابی تپل تر شده بود و راضی بود و کیفوررررر ..خانوادگی داریم زور میزنیم برا یکم تپل شدن خخخ دریغ از اندکی نتیجه من که دیگه دست از تلاش برداشتم میدون رو دادم به دختر خاله خخخ

3-سفرتفریحی نبود بلکه کاری بود...چون مامانبزرگ و خاله کوچیکه و دایی وسطی که ساکنان خونه ی مادربزرگه حساب میشین تهران تشریف دارن خانواده ی ما و خاله دومی و خاله وسطی که توی خونه مامانبزرگ برای انجام کارا جمع شده بودیم و دایی کوچیکه و زنشم یه چندساعت اومده بودن کمک هی فقط دور خودمون میچرخیدیم نمیدونستیم چی به چیه زنگ میزدیم دایی وسطی از تهران راهنمایی میفرمود اصن یه وعضی بود...هم کارای مربوط به باغ هاشون هم کارای مربوط به خونه شون دهنمونو مسواک کرد دیگه هیچکدوم کمر و پا برامون نمونده بود خاله دومی که بچه هاش امروز صبح مدرسه داشتن باروبندیل رو بست و رفت شهره خودشون ما هم شب برگشتیم چون داداش صبح باید میرفت دانشگاه و کار داشت...تو ماشین دیگه داشتم بیهوش میشدم تا رسیدیم لباسامو عوض کردم و مسواک بعدم شیرجه تو رختخواب تا خوده صبح از خستگی بیهوش شدم صبح هم انقدر مامان صدام زد تا بیدار شدم به زوووووووووووررررر...من نمیفهمم چه حکمتیه که وقتی کاری ندارم از خستگی هم دارم میمیرم حالمم خوب نیست صبح زودم نباید برم جایی باز مامان خانم خوابه صبح رو بهم کوفت و زهرمار میکنه تازه خودشم باهام کاری نداره فقط میگه بلند شو بیدار باش همین...فقط کافیه بیدار باشم تا خیالش راحت شه همین...واقعا همین.هیچی دیگه بیدار شدم خوابالو و شُل و وِل نشستم وره دلش کاش حداقل کاری داشت که انجام بدم بعدم دیدم زیادی بیکارم کتابم که نمیتونم با این حال بخونم اومدم اینجا پست بذارم .

4-هنوز نصف کاراشون مونده شاید مجبور شیم آخرهفته باز تشریف ببریم چون خاله وسطی دست تنها نمیتونه...خداکنه بخاطر مدرسه ی آبجی کوچیکه هم که شده منو آبجی رو نبرن..اونجا بدونه مامانبزرگ و خاله کوچیکه فقط رو اعصابه.

5-خاله کوچیکه خیلی بهتر شده و حالا میتونه حرف بزنه دیروز با مامان بابا حرفید چون گوشی رو به من نمیدادن که خاله خسته نشه زیاد...بنده گوشمو میچسبوندم به گوشی که صداشو بشنوم دلم برای صداش تنگ شده بود...قبلا نمیتونست حرکت کنه الان با کمک دو نفر میتونه یکم راه بره...

6-این پسرخاله ی ما 10ساله شدن تازه...بعد توی واتس اپ برا خودش یه گروه زده خودشم مدیر گروهه اسم گروهشم گذاشته طلوع آفتاب (اینو کجای دلم بذارونم دقیقا...)بعد من هم سن این بودم از فرط بیکاری و نبوده تکنولوژی مجبور میشدم برم تو کوچه باسنگ و آجر پسرای مردمو بزنم یا با چرخ راه موتوری هایی که میخواستن از کوچه مون(حوزه استحفاظی بنده)رد شن ببندم کلی هم فحش بخورم :|

7-از این سفر آموختیم حواسمان باشد قضاوت و غیبت ننمانییم چون جیز است بعد میبینیم هیچی اونجوری که فکر میکردیم نبوده و قضاوت بیخود کرده ایم حتی اگر قضاوت باخود بوده است هم باید گذاشت پای جهالت و شوت بودنه طرف و به دل نگرفت و بخشید و فراموش کرد...

8-یکی بیاد این مادره عزیزتر از جانه بنده رو نصیحت کنه باهاش بحرفه بلکم بذاره من یه ریزقوله دیگه بکَپَم :|


9-پایان...(آیکُن: خمیازههههههههههههه)

  • سوفی ...