50.بزرگترین آرزویم
دلم میخواست میتوانستم تنهایی و بی کسی هایت را یک تنه بغل کنم و
تمام دردها و غصه هایت را یک جا قورت بدهم...
آنوقت من خوشبخت ترین میشدم...
آنوقت دنیایَم زیباتر میشد...
دلم میخواست میتوانستم تنهایی و بی کسی هایت را یک تنه بغل کنم و
تمام دردها و غصه هایت را یک جا قورت بدهم...
آنوقت من خوشبخت ترین میشدم...
آنوقت دنیایَم زیباتر میشد...
بلاخره انتظار به پایان رسید و مامان بابا برگشتن...زنگ که زدن عین خره تی تاب خورده جفتک انداختم پشته در مامانم برا هر سه تامون سوغاتی هم خریده بود ..اوخی :))) مدیونین فکر کنین حسابی خودمو لوس کردم خجالت بکشین که فکر میکنین با این سنم از این بچه بازی ها درمیارم از خدا نمیترسین؟؟؟
هیچوقت بابامو با اسم صدا نمیزنم همیشه بهش میگفتم بابا یا بابایی ولی جدیدا یادگرفتم اسمشو یه جور خاص و مسخره ای تغییر میدم و صدا میزنم جوری که خیلی حال میده قلقلکم میاد اصن...بعدم وقتی اومد هی اسمشو همونجوری صدا زدم پریدم ماچ مالش کردم خخخخ یه بارم خواب بود منم اصلا حواسم نبود دراز کشیده بودم هی برای خودم اسمشو به همون شیوه ی خاصه قلقلک آور برا خودم میخوندم و صدا میزدم بنده خدا فکرکرد واقعا دارم صداش میزنم یهو از خواب پرید گفت:ها؟؟چیه؟؟چی شده؟؟؟چشماشم پره خواب بود :((((...هیچی دیگه دیدم سوتی دادم پریدم کناره تخت قایم شدم خودمو زدم به خواب مثلا من نبودم یکی دیگه بود.. :| بُژدانم(وجدانم) خیلی دردمند و ملول شد :( بهم گفت خدا عقلت بده ..آیکُن:سوت بلبلی
+حال جسمیم خیلی بهتره ..کل دیروز عصر رو زیر پتو به سر میبردم زورکی ناهار درست کردم و کارا رو انجام دادم بعدم دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم ازجام بلند شم...ولی الان دیگه خوبم
+از خواب دیدن بدم میاد بدم میاد بدم میااااااادددددد چون اکثرش کابوسه دیشبم تا دیروقت خوابم نبرد با این که خیلی خسته و خواب آلود بودم...بعدم که خوابم برد باز کابوس دیدم...بار دومیه که این کابوس تکراری رو میبینم خیلی وحشتناک بود نه که ترسناک باشه و بترسم نه بلکه بیشتر روی روانمه و داغونم میکنه به هم میریزم توی خواب کلی گریه کردم و جیغ زدم بیدار که شدم داشتم هق هق میکردم تا یه ساعت تو شوک بودم و گلوله شده بودم زیر پتو و به هم ریخته بودم...صبح هم همونجور و به هم ریخته و داغون بودم هنوزم اثراتش هست...خدایا میشه مداره خواب دیدنمو کلا از بیخ جزغاله بفرمویی؟؟؟ممنونت میشم.
به یک واقعیتی پی بردم قبلا هم پی برده بودم و به روی خودم نمیاوردم اما الان خود به خود به روم اومد...و اون این که من انقدر وابسته به خانواده م هستم که اگه یه مدت مثل الان تنها باشم نه تنها دق میکنم بلکه از پسه مریضیمم برنمیام...دو روز رو از ترس این که مبادا نتونم به کارا برسم بخصوص این که مامان هم نیست که لوسم کنه و برام دمنوش درمانی کنه و مجبور نشم از درد کل اتاق رو غلت بزنم و زمین رو شخم بزنم هی قرص خوردم خداروشکر اثر داشت و داشت به خیر میگذشت که حالا علائم نشون میده مسموم شدم ..با این مورد واقعا نمیدونم چیکار کنم راه رضای خدا هیچکدوم از دمنوش هایی که اینجور مواقع مامانم به کار میبرد رو نمیشناسم اسمشم بدونم نمیتونم تشخیصشون بدم فقط یکیشو میشناسم و بلدم که اونم نداریم تو خونه :| ...دکتر هم که نمیرم ...نمیتونم برم یعنی...فقط منتظرم مامان بابا امروز از تهران راه بیفتن برسن خونه...دیروز خاله کوچیکه رو بخاطر عوارض شیمی درمانی و دارو و پیوندمغزاستخون و غیره بستری کردن و مامانبزرگ و دایی رفتن تهران و امروز ایشالا دیگه حتما مامان بابا راه میفتن که بیان و من الان حسِ هاچ زنبور عسل رو دارم وقتی مامانشو یافت...با این تفاوت که مسمومم.
امضا: یک بچه ننه ی گُنده
+میخواستم یه متنی بنویسم درمورد افکاره این روزام ولی دیگه فعلا نمیتونم بنویسم ...همینقدر بسه
روشن فکر نمای کوته نظر شناخته شدیم خخخ باشد که ایزد منان از ما بپذیرایَد...
خدای جانم کاش بیشتر به خود مشغولم کنی...کاش تمام لحظه هایم را درگیر یاده تو باشم...
چه میشود بشود بی بهانه بی تردید
دلم تمام وقت درگیر تو باشد......
خسته ام
و سایه ی هیچ درختی
همقد حجم خستگی ام نیست!
خسته ام
و تو هرگز نخواهی فهمید
درختی که همیشه سایه اش را
برای دلخستگی های تو مهیا می کرد
چگونه از دردهای نگفته
خود را به تبرزن معرفی کرده است!
"مصطفی زاهدی"
به نامه خدا هستم یک روان پریشه بی ثبات که مشغوله طی دوران نقاهته افسردگیه خود میباشم
زورم به موهام نرسید که کوتاهشون کنم و خودمو آزار بدم(هروقت دچار افسردگی میشم به زور بابا یا مامانمو مجبور میکنم موهامو کوتاه کنن که حرص بخورم و پشیمون شم و اذیت کنم خودمو و وایسم جلوی آینه به قیافه ی وارفته ی شبیه سوسکه دمپایی خوردم نگاه کنم و هی دست بکشم به موهام و خودآزاری کنم حتی دیده شده درمواردی تار موی قبلیمو با خط کش اندازه میگرفتم بین50 تا60سانت بوده مثلا بعده کوتاه کردن میشده بین30تا40سانت و میشستم عرررررر میزدم البته تازگیا اوناهم کوتاه نمیکنن بلکه فقط یه چندسانتشو میزنن و بدین وسیله گولم میزنن...مگه تهدیدشون کنم بگم اگه کوتاه نکنین میرم آرایشگاه کوتاه میکنم...ولی این بار مامان بابا نبودن هرچند که اکثر مواقع قانعم میکنن که دست از خریت بردارم)درنتیجه زورم رسید به وبم
بله همونطور که میبینین میرم یه روزم نشده برمیگردم....ثبات دارم درحد وضع اقتصادیه کشور که یه دوره تو تورمه یه دوره توی رکود به سر میبره
بعد از یک شب و یک روز عررررررر زدن و گریه کردن حالا دیگه خالی شدم یکم....دیوونه هم همون شسته پای چپتونه
یکی از علل بهتر شدن حالم این بود که دیروز مامانبزرگ و دایی رفتن تهران و این یعنی به زودی مامان بابا برمیگردن...بله همچین بچه ننه ای هستم من...اعتراف میکنم با نبودنه ننه بابام این مدت میزان افسردگیم بیشتر شده بود
علت دیگه....این مورد مسکوت بمونه بهتر...میریم مورده بعدی
علت دیگه ش به دنیا اومدنه دخترکوشولویه دوستم الهه ست(دوست و بغل دستیه دوران دانشگاه که گاهی میخواستیم سر به تنمون نباشه و همو خفه کنیم گاهی هم مثل دوتا انسان همو دوس داشتیم الان که از هم دوریم دیگه نمیخوایم همو خفه کنیم)عکسه نی نیشو برام ایمیل کرد و انقد از دیدنه نی نیش ذوق کردم و قربونش رفتم که خدا میدونه تازه اسمه منو(اسم واقعیمو)گذاشته رو نی نیش :))))))) قبلا هم بهم گفته بود میخواد همچین کاری کنه....ووی خدا چشم و ابرو دماغش کپی خوده الهه بود خلاصه که جیگره خاله سوفیه این نی نی خانوم....نشستم تو خیالاتم محوم یا دارم کتاب میخونم یهو عکسه نی نی خانوم میاد تو ذهنم اولش لبخند میزنم بعدم میخندم و قربونش میرم....انقد به فاطمه پُز دادم که عکسه نی نی رو دیدم تازشم هم اسم منم هس که فاطمه هم وسوسه شد ببینتش...بچه ماله یکی دیگه ست پُزشو من میدم
علت دیگه هم باشگاه بود اون هفته اصلا باشگاه نرفتم چون حالشو نداشتم و کارای خونه هم زیاد بود وقتی این هفته رفتم دوتا از خانم ها حسابی تحویلم گرفتن و پرسیدن چرا نبودم و از این که اتفاق بدی برایم نیفتاده بود اظهار خوشحالی کردن و گفتن نبودنت حس میشد...بعدم مربی تا چشمش به من افتاد با لبخند پرسید:کجا بودی شما؟؟؟بعدم با لبخند خیره موند بهم و تا بهش لبخند نزدم ول نکرد همینا باعث شد امروز کمی حالم بهتر شه..این که چند نفر غریبه اما آشنا حواسشون باشه که نیستی و وقتی برمیگردی با لبخند به استقبالت بیان و دست بدن و حالتو جویا شن خیلی خوبه....یک مشت حسه نابِ محبت.
روحیه ورزشکاریشون تو سلولای بتای جزایر لانگرهانسم...
الانم که ظهره ناهار درست نکردم هنوز ...و درد دارم دلم میخواد مسکن بخورم و بخوابم اما کلی کار دارم و نمیشه :|
الان قشنگ حس میکنم مامانم چقدرررررررررر زحمت میکشد :(((( عررررر من مامانمو مُخااااااممممممممممم
مامان و بابا دیشب رفتن تهران چون دایی وسطی و مامانبزرگ که از خاله پرستاری میکردن باید میرفتن خونه برای انجام کاراشون و مامان بابا رفتن یه هفته تهران برای پرستاری از خاله....این یعنی بنده الان بزرگه خونه محسوب میشم اما از بزرگیه خونه فقط خونه داریش بهم رسیده :| با دوعدد گودزیلا یک گودزیلای بزرگ به نامه داداش و یک گودزیلای کوچک به نام آبجی کوچیکه...الانم آبجی مدرسه ست و داداش دانشگاه...تنهای تنهام..یه تنهاییه دلپذیر اما استرس آور...از صبح که بیدار شدم توی این فکر بودم ناهار چی بپزم(چقدر متنفرم که از صبح مجبور باشم فکر کنم و برای ناهار ابتکار به خرج بدم..خونه داره خوبی نمیشم)که خوشبختانه آبجی خانم از روز قبل قرمه سبزی مونده بود چپوندم بهش داداش هم که گفت کلاس دارم و ناهار دانشگام...خب فهمیدم فقط خودمم که ناهار ندارم و فدای سرم حسابی هم خیالم راحت شد و هیچی نپختم...بعدم یه نودل درست کردم و خوردم و خلاص...تنهایی ناهار خوردن هم میتونه مزخرف باشه واقعا :|
امروز سحر بعده چندماه بهم زنگید اولش حال نداشتم جواب بدم اما جواب دادم...سحر کتابداره و توی کتابخونه کار میکنه ...صدای خش خش کاغذ و کتابایی که داشت جابه جا میکرد میومد...طبق معمول بعده احوالپرسی شروع کردن به سرکوفت زدن منم میخندیدم و مسخره بازی درمی آوردم و میحرفیدم ...که یهو گفت:سوفی تو خیلی داغون شدی تو خیلی افسرده ای این خنده هاتم همش الکیه تو داری دیوونه میشی چیکار کردی با خودت؟؟؟میفهمی داری چیکار میکنی اصن؟؟؟تو خیلی افسرده ای سوفی دارم میترسم.میترسم برات سوفیه من عزیزه من ببین...(یکم نصیحت کرد که سانسور کردم)..بازم سعی کردم با خنده های الکی بحثو عوض کنم اما دست بردار نبود اینجا بود که یهو خنده هام تبدیل شد به بغض و گریه بهش گفتم سحر تو نمیدونی من دارم چی میکشم و...(بقیه ش سانسور) بهم گفت سوفی تو اگه نری روان شناس از دست میری کلی نصیحتم کرد و دلداری داد بعدم بحثو عوض کردم و حرفیدتا رسیدیم به خودش اون وقت دیدم اونم وضعش بهتر از من نیست حسابی داغون بود دردودل میکرد و گریه میکرد دلش حسابی پر و گرفته بوددلداریش دادم تهشم یه چیزی براش تعریف کردم که دید بدتر از وضع خودشم وجود داره و از تعجب خنده ش گرفت حتی...بهم اصرار کرد حتما دوتایی بریم روان شناس و حتما برم خونه ش یا دانشگاه ببینمش و رو در رو باهم بحرفیم بهش گفتم فعلا نمیتونم اما سعی میکنم یه روز هماهنگ کنم بیام ببینمت
+کلی کار ریخته سرم حوصله ی انجام هیچکدومشم ندارم تنبلم لنگه جورابتونه
+دلم خوابه عمیق میخواد...دیشب تا صبح هزاربار از خواب پریدم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه...دلم نمیخواد خواب ببینم هیچ خوابی
+انتظار و بی خبری هم میتونه جزو بدترین دردا باشه
شاید تنها مزیت سفر مامان و بابا بوسه ی مامان روی گونه ام باشد.مامان ندرتا میبوسد دیر به دیر میبوسد..اما اگر قرار باشد برود مسافرت و مدتی از هم دور باشیم حتما میبوسدم... وقتی میبوسد آدم 10سال جوان تر میشود.بوسه های نادرش آن ته ته های دله آدم را به غش و ضعف می اندازد.یک جورهایی تک تک سلولهای آدم غنج میرود :)
مربوط به:18 مهر ساعت22و40 دقیقه