30.عیده بَبعی کُشونه خود را چگونه گذراندید
پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۴ ب.ظ
صبح که بیدار شدم گفتم خب عیده که عیده به من چع؟؟دیروزشم زیاد حال نداشتم وعصرشم بابا رو بردیم دکتر و تا شب طول کشید و خسته بودم....امروزم حال جسمیم زیاد خوب نبود و به زور بیدار شدم بعدم داییه مامانم زنگید گفت داره میاد خونه مون ..اومد و قربونی کرده بود و برامون آورد به علاوه ی پسته ی تازه(این یعنی تازه از شهره مادری برگشته بود) قبلشم که بیاد همسایه مون اومد گفت عیده شما هم که توی این شهر کسی رو ندارین و جایی رو ندارین برین ما داریم میریم باغمون شما هم بیاین بریم با ما اولش مامان بابا قبول نکردن ولی بنده خدا خیلی اصرار کرد بابا هم گفته داییه خانومم داره میاد خونه مون نمیتونیم همسایه هم گفت منتظرتون میمونیم مهمونتون که رفت میریم باهم ..فکر کردیم داره تعارف میکنه و تشکر کردیم و این حرفا داییه مامان اومد و زودم رفت چون کار داشت وقتی رفت مامان یه مقدار پسته ی تازه برد برای همسایه چون هرسال براش میبریم اونم هروقت میره باغشون توی روستاهای اطراف شهر برامون از محصولای باغشون تعارفی میاره..بعدم دیدیم نه واقعنی منتظرمون وایساده و و به مامان گفته بود جوجه هم گرفتم آماده کردم همه چی برداشتم هیچی نمیخواد بیارین فقط اگه گوجه دارین بیارین یادم رفته بخرم ما هم دیدیم بنده خدا منتظره و دعوت کرده وسایلمونو آماده کردیم رفتیم باهاش...داداش و زن داداششم توی باغ بودن و منتظر بودن ..حسابی خوش گذشت فقط من زیاد حالم خوب نبود و خیلی دل دردوکمر درد داشتم و نمیتونستم راحت باشم ..بعدم بساط باربی کیو رو راه انداختن و بابا جوجه ها رو کباب کرد و نهار خوردیم و بعدم دیگه گشتیم و حرفیدیم...زن داداشش خیلی خجالتی بود ماله یه شهره دیگه ست و حسابی هم خجالتی اصن روش نمیشد بیاد کنارمون بعدش کم کم اومد بازم زیاد روش نمیشد بحرفه منم بدجنسم ببینم یکی روش نمیشه باهام بحرفه یه کاری میکنم که مجبور شه باهام بحرفه و خجالتش بریزه و راحت باشه دیدم بنده خدا معذبه گرفتمش به حرف اولش هی گفتم ببخشید مزاحمتون شدیمااااا بعدم چنان زبونشو باز کردم که نشست برام از شهرو خانواده ش و حتی نحوه ی مرگ فامیلاشونم گفت خخخخ بعدم دیگه از معذبی دراومد و با بقیه هم تونست بحرفه و بهش خوش بگذره...خیلی خوش گذشت آدمای خوب و گرمی بودن...کلا با این که من این شهرو دوس ندارم(البته مرض دارم زیادم بدنیس ولی من مرض دارم)اما مردمشو دوس دارم خونگرم و مهربون و صادقن نمیذارن زیاد آدم احساس تنهایی و غربت کنه حسابی هم گفتن و خندیدیم داداششم همش میگفت عیده پولدارا مباررررک خخخ بعدم کلی مسخره بازی درآوردن با بابای من...آخراشم دیگه طاقت نداشتم نه میتونستم وایسم نه بشینم درازم که نمیتونستم بکشم دیگه واقعا داشت حالم بدمیشد و جمع کردیم اومدیم خونه و سریع قرص خوردم تا بهتر شم و اومدم اینجا...حالا هم خانواده گیر دادن که بریم شهره مادری داداشی رو که رفته خونه مامانبزرگ برای کمک به دایی برداریم بیاریم خونه چون شنبه صبح باید دانشگاه باشه اتوبوسم گیرش نیومده منم واقعا حالشو ندارم و حالم خوب نیست ولی از طرفی هم میبینم مامانم دل تنگه و دوس داره بره داداشی هم اونجا گیرافتاده بلیط گیرش نیومده و اگه بخواد بیاد باید تیکه تیکه دو سه تا اتوبوس عوض کنه و اذیت شه تو راه...موندم چه کنم ....به احتمال80 درصد امشب بریم و فرداشبم برگردیم...
بعدا نوشت:مسافرته یک روزه ی اجباری تصویب شد داریم میریم دنبال داداشی خان.